ابوامام اهل مغرب است که از کودکی در بلژیک بزرگ شده و بعد از یک زندگی پرفراز و نشیب، به شبکه‌های تکفیری داخل اروپا متصل می‌شود.

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، یکی از خوبی‌های نوروز فرصت بیشتری است که افراد، با توجه کم شدن مشغله‌های کاری، برای مطالعه پیدا می‌کنند. در این بین، یافتن مطالبی که هم مفید باشد و هم جذاب، مهم‌ترین قسمت ماجراست.

روایت خواندنی از زندگی پرماجرای معتاد فاسدی که مامور امنیتی شد!

 کتاب افغانستان تا لندنستان، خاطرات عمر الناصری (ابوامام المغربی، جاسوس دستگاه اطلاعات خارجی فرانسه در شبکه‌ی تکفیری‌های اروپا در دهه‌ی ۹۰ میلادی) است، کتابی با ترجمه‌ی وحید خضاب که اخیراً در ۵۶۷ صفحه از سوی نشر شهید کاظمی منتشر شده است.


 بیشتربخوانید: روایت خواندنی از تنها بانوی سردار ایرانی/ شیرزَنی مقابل۱۰۰ مرد!


ابوامام یک جوان اهل مغرب است که از کودکی در بلژیک بزرگ شده و بعد از یک زندگی پرفراز و نشیب، به شبکه‌های تکفیری داخل اروپا متصل می‌شود، اما در همان زمان بنا به دلایلی دیگر، به عضویت «دستگاه اطلاعات خارجی فرانسه» (DGSE) نیز در می‌آید.

کتاب، شرح جذابی است از زندگی پرماجرای ابوامام، کسی که هم می‌خواست «مجاهد» باشد و هم می‌خواست با «تروریست‌ها» بجنگد؛ کسی که هم از دستگاه‌های اطلاعاتی غربی می‌ترسید، و هم برای نجات جان خود به آنها پناه برده بود. شرح این ارتباطات، ماجراجویی‌ها و خطرات سهمگینی که او از سرگذرانده در این کتاب آمده است.

** قسمت اول**

اسم من عمر الناصری است. مغربی هستم. در سال ۱۹۶۷ به دنیا آمده‌ام و مسلمانم.

البته بسیار متأسفم که اکثر این چیزهایی که گفتم صحت ندارد!

اسم من عمر الناصری نیست، دستکم اسمی که پدر و مادرم برایم انتخاب کردند این نیست. این اسمی است که برای تالیف این کتاب انتخاب کرده‌ام و البته تنها یکی از اسم‌های من در فهرست طولانی اسم‌هایی است که در مسیر زندگی‌ام استفاده کردم. شاید بهتر باشد بگویم در «زندگی‌هایم»: فرزند، برادر، دانشجو، قاچاقچی سلاح، مجاهد، جاسوس، شهروند، همسر و حالا هم نویسنده.

در سال ۱۹۶۷ هم متولد نشدم. باید هویتم را مخفی نگه دارم چون هنوز برخی از اعضای خانواده‌ام در مغرب زندگی می‌کنند و اگر اسمم علنی شود، شاید جانشان به خطر بیفتد. ولی به هر حال چیزی که [دربارۀ اطلاعات شخصی‌ام] می‌گویم به اندازۀ کافی به حقیقت نزدیک است. من [واقعاً] در دهۀ شصت میلادی متولد شدم.

گفتم مغربی‌ام و واقعاً هم مغربی‌ام. اما راستش این هم به همین سادگی نیست. پدر و مادرم مغربی هستند، قطعاً، و من هم سال‌های بسیاری از زندگی‌ام را در مغرب گذرانده‌ام. عاشق مناظر طبیعی و مردم و خنده‌های زیبای کودکان و بوی غذاهای مغربم. عاشق زن‌های مغربی‌ام در آن لباس‌های حریر براق صورتی و سبز. مغرب در قلب من جا دارد. با اینکه به چهارگوشۀ دنیا سفر کرده‌ام اما هنوز هم مغرب برای من زیباترین کشور دنیاست. تا سر حد مرگ دلم برای مغرب تنگ شده، هرچند که می‌دانم هرگز نخواهم توانست به آنجا برگردم.

اگر قلبم در مغرب باشد، عقلم در اروپاست، همانجایی که درس خواندم، جایی که بزرگ شدم و جایی که بیشترین بخش زندگی‌ام را در آن گذراندم. لوموند می‌خوانم و کتاب‌هایی که در آمریکا و انگلیس منتشر می‌شود. غرب است که با شیوه‌های تفکرش، و با فردگرایی پرهیمنۀ هیجان‌انگیزش به عقل من شکل داده.

و چون از جهتی عرب هستم و از جهت دیگر اروپایی، پس وطن ندارم. وقتی در نوجوانی به مغرب برگشتم، زبان عربی‌ام ضعیف بود و بچه‌ها من را به عنوان پسربچۀ اروپایی یا خارجی دست می‌انداختند. اما حدود یک دهه پیش که دوباره به مغرب رفتم، طوری رفتار کردم که انگار اصلاً خارجی‌ام، یک گردشگر [غربی]: در عرشۀ کشتی ویسکی نوشیدم و سیگار کشیدم و با دخترها لاس زدم.

اما من اروپایی هم نیستم! الان ۶ سال است که با همسرم در آلمان زندگی می‌کنم. شغل‌های متعددی داشته‌ام، اما شهروند اروپا محسوب نمی‌شوم. من «پناهنده» به حساب می‌آیم و با من هم مثل یکی از «کارگر-مهمان» های عرب رفتار می‌شود.

پس، از چیزهایی گفتم فقط یکی صد در صد صحیح بود: من مسلمانم.

[…] سه سالم بود که پدرم به بلژیک رفت. در بروکسل کاری پیدا کرده بود. همۀ ما را در مغرب پیش مادرم گذاشت و رفت. دو سال بعد، ما هم رفتیم پیش او. مدت کوتاهی بعد از ورود به بلژیک مادرم همه‌مان را برداشت و برای چک‌آپ پیش دکتر برد. هزینۀ مراقبت‌های پزشکی و درمانی در مغرب بالا بود، به همین خاطر ما فقط در موارد اضطراری پیش دکتر می‌رفتیم. اما در بلژیک، پوشش درمانی رایگان بود، لذا خیلی زود، پیش دکتر رفتیم. آنجا بود که پدر و مادرم فهمیدند من سل دارم.

به خاطر بیماری سل نمی‌توانستم در شهر همراه خانواده‌ام زندگی کنم. مرا اجبارا به آسایشگاه بیماران فرستادند که در اصل یک دیر کاتولیکی در حومۀ شهر بود. آسایشگاه تقریباً ۷۰ کیلومتر با بروکسل فاصله داشت.

ناگهان و بدون هیچ مقدمه‌ای، من، یک کودک اهل آفریقای شمالی با آن میراث قرآنی، سر از یک مدرسۀ کاتولیک درآورده بودم که راهبه‌ها اداره‌اش می‌کردند. در هر دوره، حدود ۲۰۰ کودک در آنجا بودند، همه سفید پوست و اروپایی. من، تنها عربِ آنجا بودم.

[…] در آن سال‌ها، چندان خانواده‌ام را نمی‌دیدم، جز تابستان‌ها که همگی با هم به مغرب برمی‌گشتیم. هر از گاهی هم در تعطیلات طولانی آخر هفته یا دیگر تعطیلات برای دیدنشان به بروکسل می‌رفتم. بعضی وقت‌ها هم -البته به ندرت، شاید دو سه بار در طول سال- پدر و مادرم به دیدنم می‌آمدند و چندساعتی می‌ماندند. اما زندگی حقیقی‌ام در همان آسایشگاه کاتولیک می‌گذشت.

[…] ۱۵ ساله که شدم با خانواده‌ام به طنجه برگشتیم. هم بیماری من تمام شده بود و هم کار پدرم در بروکسل. اولش خیال می‌کردم برگشتنمان به مغرب بازگشتی جذاب به زادگاهمان خواهد بود. هیچ وقت در بلژیک حس نکرده بودم که در وطن خودم زندگی می‌کنم و همین باعث شده بود همیشه دلم برای وطن حقیقی‌ام مغرب پر بکشد.

هرچقدر از مغرب دور می‌شدم، مغرب برایم باشکوه‌تر می‌شد. مغرب بود که هویت من را مشخص می‌کرد. هرچه سنم بالاتر می‌رفت، بیشتر و بیشتر به چیزهایی که نشانم می‌داد من در بلژیک یک آدم متفاوتم افتخار می‌کردم: من عرب بودم، مسلمان بودم. از همۀ آن اروپایی‌های سفیدپوست هم بهتر بودم.

اما وقتی به مغرب برگشتیم، خیلی زود فهمیدم مغرب هم دیگر به هیچ وجه وطن من نیست. در مغرب هم حس می‌کردم خارجی‌ام، درست مثل بلژیک. از ۵ سالگی به بعد تقریباً فقط به زبان فرانسوی حرف زده بودم و همین باعث می‌شد لهجه‌ام و اصطلاحاتی که به کار می‌بردم به نسبت بچه‌های مغربی «عصاقورت داده» تر باشد. همین لهجه‌ام و اینکه اساساً خیلی کم عربی بلد بودم را مسخره می‌کردند.

[…] از خانواده‌ام نیز [از نظر روحی و عاطفی] دور شده بودم. این جدایی محصول همان سال‌هایی بود که جدا از آنها زندگی می‌کردم. نشانه‌هایی از این جدایی را در همان تابستان‌هایی که با هم در مغرب می‌گذراندیم دیده بودم. […] چند ماه بعد از برگشتنمان از بلژیک، پدرم در شهرستان «سیدی قاسم» در مرکز مغرب کاری پیدا کرد. می‌خواست همه با هم به آنجا برویم ولی هیچکدام از ما راضی نبودیم. طنجه یک شهر پرجمعیت بود، یک کلان‌شهر با آدم‌هایی از جاهای مختلف. بیش از آنکه شبیه شهرهای مغرب باشد شبیه شهرهای اروپایی بود. اما شهرستان سیدی قاسم چیزی نبود جز یک کوره‌شهر، در بخش عقب‌افتادۀ کشور!

پدر و مادرم مدام سر این موضوع دعوا داشتند. [یک بار من هم سر همین موضع با پدرم درگیر شدم و اجازه ندادم مادرم را کتک بزند]

[…] چند ماه بعد از این دعوا، کاری در یک کشتی کوچک مسافربری پیدا کردم و شروع کردم به چرخیدن دور دنیا با کشتی. از اینکه دورم خوشحال بودم، دور از مغرب، دور از خانواده، دور از همه چیز.

وقتی برگشتم، مادرم دیگر در مغرب نبود. بالاخره از پدرم طلاق گرفته و با بعضی از برادرها و خواهرهایم به بلژیک برگشته بود. اما آنقدر با خانواده‌ام غریبه شده بودم که این هم خیلی ناراحتم نکرد.

ده سالِ بعد از آن را در مغرب تنها زندگی می‌کردم. گاهی وقت‌ها در خیابان می‌خوابیدم و گاهی وقت‌ها در هتل، بسته به اینکه پول داشته باشم یا نه. به شدت مشروب می‌خوردم، هر روز حشیش می‌کشیدم، موسیقی رِگِی گوش می‌کردم. در آن سال‌ها با تعداد خیلی زیادی دختر همبستر شدم. مطلقاً به آینده فکر نمی‌کردم. اگر پول توی دست و بالم بود، خرج می‌کردم، وقتی هم جیبم خالی می‌شد چندان برایم اهمیتی نداشت.

اوایل، شغلم راهنمایی گردشگرها بود. در همین کار، گردشگرها را به تلۀ فرش‌فروش‌ها می‌انداختم. در این کار استاد شده بودم. بچه که بودم [در آسایشگاه و خانۀ ادوارد]، کلی از وقتم را با زیر نظر گرفتن بقیه گذرانده بودم و به همین خاطر راحت می‌توانستم آدم‌ها را بشناسم. می‌توانستم با نگاه کردن به چند چیز جزئی از قوس ابروها، حالت و حرکت دست‌ها و طرز راه رفتن، کل شخصیت طرف را دربیاورم. به صورت غریزی می‌فهمیدم چطور خارجی‌های آسیب‌پذیرتر را شکار کنم، همان‌هایی که خیلی راحت می‌شد تحت فشارگذاشتشان. فقط ظرف چند ثانیه می‌توانستم بفهمم از فلان کس می‌شود پولی کاسب شد یا نه!

گردشگرهایی که دنبال حشیش به مغرب می‌آمدند بیشتر از گردشگرهایی بودند که برای خرید قالی به آنجا می‌آمدند. در نتیجه من هم خیلی سریع کارم را تغییر دادم و تبدیل شدم به واسطه بین تولید کننده‌های حشیش (در کوه‌ها) با گردشگرهایی که توی شهرها می‌چرخیدند. ظرف مدت کوتاهی کارم به جایی رسید که معامله‌های چندصدکیلویی حشیش را جوش می‌دادم. البته دیگر فقط برای گردشگرها نبود بلکه مشتری‌های آن طرف آب هم اضافه شده بودند. تجارت خیلی چرب و پرسودی بود. و فقط همین اهمیت داشت.

خیابان‌های طنجه پر بود از نیروهای پلیس. کارشان بیش از هرچیز دیگر این بود که از گردشگرها مقابل کلاهبردارهایی مثل من مراقبت کنند. علاوه بر آن، تعداد زیادی هم نیروی مخفی امنیتی [با لباس های شخصی] وجود داشتند. خیلی سریع یاد گرفتم چطور آنها را در بین جمعیت تشخیص دهم.

بعضی جوان‌ها، جنس‌های قاچاقشان را در محوطۀ بازار روی پتو بساط می‌کردند و می‌فروختند: عطرها و دستگاه‌های الکترونیکی و لوازم بهداشتی کم‌ارزش و ارزانی که قاچاقی از اروپا آمده بود. موقعی که مامورهای مخفی این جوان‌ها را دستگیر می‌کردند زیر نظر می‌گرفتمشان. دقیق نگاه می‌کردم چطور مخفیانه و از پشت به سمت آنها می‌روند تا دستگیرشان کنند. طرز حرکتشان را بررسی می‌کردم. یاد گرفتم چطور پلیس‌ها را از حالت چهره‌شان بشناسم، آن حالت‌های عبوس و خیلی جدی صورتشان. بعد از مدتی، دیگر به صورت غریزی می‌توانستم تشخیص‌شان دهم و به همین خاطر می‌توانستم از آنها دوری کنم تا گیرشان نیفتم.

دلال خوبی بودم و خیلی زود آوازه‌ام بلند شد. افراد برای کارهای سختشان سراغ من می‌آمدند. مثلاً دو نفر از خبرنگارهای روزنامۀ ال پائیس به مغرب آمده بودند تا دربارۀ موضوع قاچاق انسان بین طنجه و سئوتا تحقیق کنند. آنها را راهنمایی کرده بودند پیش من بیایند. این قاچاق، یک تجارت خطرناک و کاملاً زیرزمینی در مغرب بود. اما من توانستم آنها را ببرم سروقت چیزی که می‌خواستند و آنها هم موفق شدند صدها عکس بگیرند.

مدتی بعد یک خبرنگار دیگر سراغم آمد و از من خواست او را به دانشگاه فاس  ببرم که آن روزها دچار شورش شده بود. شورش‌ها خیلی خشن شده و روزها شدیداً از سوی پلیس، از اطراف دانشگاه محافظت می‌شد و در نتیجه کسی نمی‌توانست داخل برود. اما شب، می‌توانستم آن خبرنگار را به صورت مخفیانه به داخل دانشگاه ببرم. بعضی دانشجوها را راضی کردم با او مصاحبه کنند. کل شب را هم همراهش بودم و مصاحبه‌ها را برایش ترجمه می‌کردم.

اما بعضی چیزها خیلی خطرناک بود، حتی برای کسی مثل من. مثلاً یک روز دو نفر آلمانی که به آنها حشیش می‌فروختم با یک پیشنهاد تازه سراغم آمدند. می‌خواستند حشیش بخرند و در مقابل سلاح بدهند. یک فهرست کامل از همۀ سلاح‌هایی که می‌توانستند بفروشند همراه داشتند. فهرستشان باورکردنی نبود. از مسلسل کلاشینکوف داشتند تا تانک و موشک‌انداز و موشک و هواپیمای جنگی!

این قضیه مربوط می‌شود به اواخر دهۀ هشتاد میلادی که امپراطوری شوروی در حال فروپاشی بود. ژنرال‌های شوروی هرچه در اختیار داشتند را -پیش از آنکه از دستشان برود- می‌فروختند تا پولش را به جیب بزنند. رودخانه‌ای از سلاح‌های مختلف به سمت اروپا جاری شده بود و هر کس طالب سلاح بود، می‌توانست گیر بیاورد.

فهرست را که نگاه کردم به آن دو گفتم: «دیوونه‌اید؟ خیلی شانس آوردید که اومدید سراغ من. هر کس غیر من بود می‌فروختتون به پلیس. اون وقت باید بقیۀ عمرتون رو اینجا تو زندان می‌گذروندید.»

هیچکس در یک کشور مسلمان، خصوصاً در مغرب، با سلاح اینطور برخورد نمی‌کرد. اگر آن دو نفر آلمانی دستگیر می‌شدند، شکنجه‌شان می‌کردند و هیچ وقت هم نمی‌توانستند از زندان بیرون بیایند. [همانجا توی زندان می‌پوسیدند]. سریع برگه را سوزاندم و دیگر هیچ وقت دربارۀ این موضوع حرفی نزدیم.

منبع: مشرق

انتهای پیام/

یک معتادِ فاسد چگونه مامور امنیتی شد؟/ «با دختران زیادی بودم و به آینده فکر نمی‌کردم»

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.