«حسین اجاقی زنوز» نامی است که این روزها ورد زبان مردم شهید پرور تبریز شده است. حسین با ۳۰ سال سن ناجوانمردانه به دست عدهای فرصت طلب به مقام شهادت نائل آمد.
او دارای مدرک فوق لیسانس حسابرسی و کارمند قراردادی اداره کل غله آذربایجان شرقی بود و با قلبی پر از عشق به وطن، فرماندهی بسیج پایگاه فاطمی را نیز بر عهده داشت.
بیشتربخوانید
مادر حسین میگوید: قرار بود بعد از ماه صفر پسرم را در لباس دامادی ببینم، او پیش از سفر من به کربلا این موضوع را مطرح کرد و قرار بر این شد پس از اینکه طبق رسم خانوادگی ما لباس عزای سیدالشهدا را از تن در آوردیم برایش آستین بالا بزنیم.
او ادامه میدهد: حسین در زمان بدرقه من به سفر کربلا گفت که «از سیدالشهدا (ع) طلب کن مارا عاقبت بخیر کند» و حال چه عاقبت بخیری بهتر از شهادت که قسمت حسین شده است.
رباب حقایق شریف در رابطه با پیوستن حسین به بسیج میگوید: قبل از به دنیا آمدن حسین، پدرش اسمش را در خواب دیده بود و نام «حسین» شروع راه پسرم در مسیر سیدالشهدا شد، از آنجایی که حسین در محیط خانوادهای ولایی به دنیا آمده بود، علاقه شدیدی به فعالیت در این حوزه داشت.
مادر حسین اجاقی از هممرام بودنش با پسرانش اینگونه روایت میکند: حسین همیشه در زمان اجرای برنامههای مرتبط با بسیج از من سراغ میگرفت که دعوت شدهام یا نه، میگفتم پسرم من پیر شدهام میگفت برای بسیجی نه خستگی معنا دارد نه پیری؛ تا زندهایم آمادهایم.
او در ادامه از روزهای اغتشاش میگوید: بسیجی هیچ گاه شب و روز ندارد، اما روزی که من از کربلا برگشتم آغاز اغتشاشات در تبریز بود، حسین به خانه آمد وسایلش را برداشت و رفت ساعت ۲ شب برگشت، روز دوم بدون دیدن من رفت، من روز شهادت نتوانستم حسین را ببینم، عصر پدرش گفت که دلشوره دارد و از من خواست با حسین تماس بگیرم موفق به صحبت با حسین نشدم شب با من تماس گرفتند و گفتند که مهدی (برادر کوچکتر حسین) میخواهد برود دیدن حسین گویا اتفاقی برایش افتاده است، اما به خاطر وضعیت موجود شهر نمیتوانم این کار را کنم؛ با مهدی حرف زدم اول سراغ حسین را از من گرفت، چون دید خبری از حسین ندارم گفت منتظر حسین نباش امشب خانه نمیآید، پسرانم همیشه هوایم را داشتند.
او میافزاید: چند دقیقه بعد تلفن زنگ زد و با همسرم صحبت کرد، گفتند باید به بیمارستان «بهبود» برویم، حس مادرانهام خبر داد که اتفاقی افتاده است، اما بیمارستان نرفتم خواستم وقتی حسین بهتر شد بروم. اعضای پایگاه عمار؛ همراه با پدر شهید آمدند خانه و گفتند که حسین زخمی شده و شرایط او حاد است؛ دقایقی بعد یک نفر دیگر آمد و به من گفت تبریک میگویم حسین شهید شد تنها حرفم این شد که ان شاءالله اربابم قبول کند.
مادر شهید ادامه میدهد: عدهای میگویند به حسین گفتیم نرود، اما حسین آگاهانه برای حفظ حجاب رفت همیشه میگفت خط قرمزم ولایت است؛ اما عادت داریم تا وقتی نعمت وجود دارد قدرش را ندانیم.
حقایق شریف با اشاره به اینکه حجاب از حضرت فاطمه (س) به ما رسیده است، میگوید: جوانان نباید گول دشمنان را بخورند، معامله بین خودشان و خدا خود داشته باشند، ما شیعه هستیم و خط مشی داریم باید تلاش کنیم تا برسیم به ظهور، بحث حجاب و انقلاب متفاوت است و باید ارزشهای دینی خود را تقویت کنیم، از جوانان این درخواست را میکنم که پیرو خط ولایت باشند تا راه برای آنها روشن شود.
پدر شهید در ادامه از حسین روایت میکند و میگوید: حسین خصوصیات خوبی داشت، پسر مؤمنی بود به او آموخته بودیم که باید حتی ظاهرش را مومنانه حفظ کند، از اول علاقه داشت نظامی شود تا بتواند از کشورش حفاظت کند، پس از تحصیل دانشگاهی در اداره غلات استخدام شد، اما فعالیت در بسیج داشت فرمانده پایگاه بود و همیشه با عشق و علاقه در این مسیر فعالیت میکرد.
بهروز اجاقی از دلشورههای خود روایت کرده و میگوید: روز اغتشاش که حسین به خانه آمد و کلاه موتورش را برداشت دلشوره گرفتم که حتماً اتفاقی افتاده است به خیابان رفتم آتش سوزیها را که دیدم متوجه شدم چه اتفاقی افتاده است. به خانه آمدم و از همسرم خواستم تا با حسین صحبت کند نتوانستیم با او صحبت کنیم مهدی گفته بود حسین شب نخواهد آمد من فهمیدم که اتفاقی برای حسین افتاده است چراکه قانون خانه ما اینگونه بود بعد از اذان حتماً باید خانه باشند.
او ادامه میدهد: مخالفتی با ادامه فعالیتهای بسیجی پسرم «مهدی» ندارم و آماده فدا کردن فرزندانم در راه اسلام هستم مهدی را پسرم حسین در این مسیر قرار داده است و آمادهام همه دارایی خود را در راه اسلام فدا کنم.
مهدی اجاقی، برادر و همرزم شهید نیز میگوید: حسین پشت و پناه من بود، همیشه کنارم بود و در تمام کارهایم با من همراهی میکرد حسین را در بسیج به خوش اخلاقی میشناختند.
مهدی ادامه میدهد: قبل رفتن با این فکر که ممکن است برنگردم از همه حلالیت گرفتم، اما حسین برنگشت.
وی که قبل از دیگر اعضای خانواده خبر شهادت برادرش را شنیده بود، ماجرای شهادت حسین را اینگونه روایت میکند: در حال گشت زنی بودیم که خبر جراحت برادرم را شنیدم، اما اجازه ندادند برادرم را ببینم از طرفی شهادت حسین را میدانستم، ولی توان گفتن به خانواده را نداشتم آماده بودم خودم اجازه عمل بدهم، اما خانوادهام با خبر نشوند، اما نهایتاً به من گفتند که خودم باید این خبر را به خانواده بدهم.
منبع: مهر