
باشگاه خبرنگاران جوان - دخترک حسینیه را به هم ریخته. اشک میریزد و میگوید: «میخوام برم جلو که بتونم آقا رو ببینم. از اینجا هیچی معلوم نیست.» کنارش مینشینم و میگویم: خب، حالا اگه رفتی جلو و از جایی که دوست داشتی آقا رو دیدی، دوست داری بهشون چی بگی؟ با چشمهای سیاهش به چشمهایم خیره میشود و میگوید: «میخوام بپرسم امام زمان (عج) کی میاد که بابای منم باهاش برگرده؟» ...
حالا دیگر یقینشان شده عزیزکردههایی که پیش امام حسین (ع) فرستادهاند، شدهاند نورچشمی اهالی آسمان؛ آنقدر که هرچه بخواهند، نه نمیشنوند. آنقدر که کافی است دعایی برای دوستدارانشان در زمین کنند. آن وقت، سپاهی از فرشتگان صف میکشند برای به اجابت رساندنش. پیِ شاهد اگر میگردی، تا دلت بخواهد، نقل و حدیث دارند از همسایه و دوست و آشنا که با عنایت همین تازهشهیدان، حاجت روا شدهاند.
شنیدن، اما کی بود مانند دیدن؟ این بار نوبت خودشان بود که با تمام وجود، طعم شیرینِ باز بودنِ دست شهید را بچشند. بعد از چهل و چند شبی که با غم یک جای خالی بزرگ و با اشکهای بیصدا سپری شده بود، بالاخره صبحی که چشمانتظارش بودند، از راه رسید. بشارت دیدار با حضرت آقا که رسید، دلشان قرصتر از همیشه شد که از حالا به بعد، یکی همیشه گوشش به نجواهای آنهاست.
در مراسم بزرگداشت چهلمین روز شهادت شهدای جنگ تحمیلی ۱۲ روزه با حضور رهبر معظم انقلاب، هرکدام از مهمانان ویژه حسینیه امام خمینی (ره)، داستانی داشتند...
ما به کمتر از قهرمانی ایران، راضی نمیشویم
مثل همیشه، صبح روز دیدار، در کوچه پسکوچههای اطراف حسینیه امام خمینی (ره) ولولهای برپاست. اما همینکه به جمع منتظران ملحق میشوی، همه صداها میخوابد! تلاقی اضطراب و شوق در صف انتظار، انگار مشتاقان دیدار را وادار به سکوت کرده. در این میان، دیدن چهرههای آشنا و شکل گرفتن گپ و گفتهای سرپایی، همان اتفاق خوشایندی است که میتواند سنگینی این سکوت پراسترس را بشکند. اینطور است که من هم مواجهه با گروه دختران ورزشکار در کوچه منتهی به محل دیدار را غنیمت میشمارم برای هرچه کوتاهتر شدن این انتظار کشدار.
درباره حضور در بیت رهبری که میپرسم، دختران جوان حاضر در حلقه مهمانان ورزشی امروز، همگی میدان را به احترام «شهربانو منصوریان»، قهرمان برجسته رشته ووشو خالی میکنند و او با همان چهره همیشه مصمم میگوید: «من بارها در برنامههای حسینیه امام خمینی شرکت کردهام. درواقع همیشه در کنار مردم بودهام؛ چه در این قبیل مراسم و چه در موقعیتهایی که هموطنانم به کمک نیاز داشتند. من هم برای انجام فعالیتهای خیریه به سیستان و بلوچستان رفتم و هم در حوادث تلخی مثل ریزش ساختمات متروپل، برای کمکرسانی در میدان حاضر شدم. امروز هم به اتفاق برخی اعضای تیم ملی ووشو، تکواندو، قایقرانی کایاک، بسکتبال و... در این مراسم شرکت کردهایم.»
مشتاقم از حس و حال بانوی قهرمان ایران در جنگ ۱۲ روزه و نظرش درباره دفاع جانانه مردم و نیروهای مسلح در مقابل حملات رژیم صهیونیستی و آمریکا بدانم. شهربانو در جواب، با تقدیر از روحیه محکم مردم در مقابل دشمن متجاوز میگوید: «ببین، این روحیه شجاعت و جنگندگی در همه ما وجود دارد. من ۲۰ مدال جهانی و آسیایی و بینالمللی دارم. همیشه تلاش کردهام پرچم ایران بالاتر از همه پرچمها برافراشته شود و در حضور من، سرود کشور دیگری جز ایران پخش نشود. همه ورزشکاران ایران همینطور هستند و چیزی جز قهرمانی و اول شدن، راضیشان نمیکند. ایرانیها در همه زمینهها با همین روحیه تلاش میکنند...»
جای شهدا خالی...
از ساعت ۸ صبح، ظرفیت حسینیه امام خمینی تکمیل شده، اما سیل جمعیت همچنان به سمت محل برگزاری مراسم، روان است. اینجا به هر طرف سر میگردانی، مغناطیس تصویر یک شهید، نگاهت را به طرف خودش میکشاند؛ شهدای آشنایی که در این چهل و چند روز، دیگر عضو خانواده تمام ایرانیان شدهاند. حالا دیگر موضوع و محتوای مراسم امروز برای همه روشن شده. رهبر معظم انقلاب، بزرگِ خانواده ایران، از اقشار مختلف مردم دعوت گرفتهاند برای مراسم اربعین شهدای مظلوم جنگ تحمیلی ۱۲ روزه.
«آخی... پسرم چقدر دوست داشت بیاید اینجا. البته الان هم مطمئنم همینجاست». در ازدحام ورود به حسینیه، به سمت صاحب صدا برمیگردم. مادر شهید «بهزاد کاشفی» است که در خانه پدری دارد جای پسرش را خالی میکند. میپرسم: فعالیت آقا بهزاد چه بود؟ کجا شهید شدند؟ از هیچکس صدای اعتراض بلند نمیشود که وسط این شلوغی و فشار جمعیت، چه وقت این حرفهاست! انگار همه سراپا گوش هستند. مادر هم دل به دل ما میدهد و میگوید: «جنگ که شد، مدام میگفتم: چرا فرمانده بهزاد، اینها را مرخص نمیکند که بیایند خانه پیش زن و بچههایشان؟ بعد از شهادتش فهمیدم خودش فرمانده بوده؛ فرمانده همانها که موشکها را به سمت اسرائیل شلیک میکردند...»
بعد از کلی انتظار، وقتی گوشه دیوار یک گُله جا نصیبم میشود، یک لحظه پلکهایم را روی هم میگذارم. چند ثانیه نگذشته که سنگینی نگاهی، باعث میشود بیاختیار چشمهایم را باز کنم. جذبه نگاه مهربان مادر شهیدی که روی صندلی نشسته و خادمان حسینیه دارند فشارش را اندازه میگیرند، وادارم میکند روی پا بایستم. شنیدن از «محمدصادق»، تکپسر عزیزکرده مادر، همینطور بیمقدمه روزیام میشود.
حاج خانم انگار بخواهد مراعات قلب و تن رنجورش را کند، شمرده شمرده میگوید: «ریحانه، نوهام میگفت: چند شب قبل، دایی اومد به خوابم. کنار تخت شما ایستاده بود. گفتم: دایی! راست میگن شما پیش امام حسین (ع) هستید؟ سرش رو تکون داد و گفت: آره. دایی خیلی خوشحال بود. وقتی داشت میرفت، گفت: خبرهای خیلی خوبی در راهه...»
کتیبههای این حسینیه، یادگار پسر من بود...
همین حسینیه نهچندان بزرگ که در حدود ۴ دهه گذشته، قدمگاه لشکری از شهدای مدافع حرم، شهدای مدافع امنیت، شهدای طریق القدس و شهدای اقتدار بوده، حالا یک دنیا خاطره از سربازان فدایی وطن را در دلش جا داده. این را امثال مادر شهید «امیرحسین طاووسی» خوب درک میکنند. حاج خانم «اقدس رضوانی» نگاهی به کتیبههای دورتادور حسینیه میاندازد و میگوید: «قبلا با امیرحسین آمده بودیم دیدار آقا. البته او مثل ما، مهمان نبود. چون خیلی در حوزه فرهنگی فعال بود، خودش اینجا خدمت میکرد. یکبار پرچمهای محرم این حسینیه را امیرحسین زد.
نمیدانی چقدر به بیتالمال حساس بود. قرار بود برای مهمانان مراسم، چفیه تهیه کنند. از یکجا قیمت گرفته بودند. امیرحسین گفت: نه، خیلی گران میگوید. من ارزانترش را پیدا میکنم. آنقدر گشت تا بالاخره چفیهها را با قیمت مناسب به یک کارگاه در یزد سفارش داد.»
این روزها، ذکر خیر شهدا شده روضه هر لحظه خانوادهها. آسمان چشمهای مادر امیرحسین هم همینجوری بارانی میشود و در همان حال میگوید: «از همان اول، امام حسینی بود. ۲۰ روزه بود که مریضی سختی گرفت. دکترها میگفتند دیگر امیدی نیست، دیگر برنمیگردد. اما من نذر حضرت ابوالفضل (ع) کردم و برگشت. خدا خواست بماند و خدمت کند و در ۳۶ سالگی برود. شهادتش هم، حسینی بود و شب اول محرم شد شب اول قبرش...»
من از آقا یک سؤال دارم
ساعت حوالی ۱۰ صبح، مراسم بزرگداشت اربعین شهدای جنگ تحمیلی اسرائیل به طور رسمی شروع میشود و قاریان یکی بعد از دیگری برای قرائت آیات قرآن در جایگاه قرار میگیرند. درحالیکه همهمه حاضران در حسینیه کمی فروکش کرده، صدای گریه دختری از بخش میانی حسینیه جلب توجه میکند. نزدیک میروم و میشنوم دخترک در جواب خانمهایی که دورش را گرفتهاند، میگوید: «میخوام برم جلو که بتونم آقا رو ببینم. از اینجا هیچی معلوم نیست. این ستون بزرگه نمیذاره آقا رو ببینم.» هیچکدام از دلداریها و چارهجوییها افاقه نکرده که دختر کوچولو به سیم آخر میزند و به مادرش میگوید: «اصلا نمیخوام. بریم خونه.»
به چهره مستاصل مادر جوان که پسر یکی دو سالهای را هم در آغوش دارد، نگاه میکنم و به دخترک میگویم: اگه بری خونه، بعدا دلت میسوزهها. من قول میدم وقتی آقا اومدن، ببرمت جلو که راحت بتونی ایشون رو ببینی. کار خداست که دختر کوچولو که حالا فهمیدهام دختر شهید «محمدجواد برهانی» و اسمش «حانیه» است، روی قولم حساب میکند و دست از بهانهگیری برمیدارد.
کنارش مینشینم و میگویم: خب، حالا اگه رفتیم جلو و از جایی که دوست داشتی آقا رو دیدی، دوست داری بهشون چی بگی؟ حانیه با چشمهای سیاهش به چشمهایم خیره میشود و میگوید: «میخوام بپرسم امام زمان (عج) کی میاد که بابای منم باهاش برگرده؟» ...
جشن سالگرد ازدواج در بیت رهبری
جواب حانیه در یک لحظه انگار تمام کلمات را از ذهنم پاک کرده که چارهای جز سکوت ندارم. این بار مامان حانیه به داد من میرسد و میگوید: «آقا محمدجواد در سپاه سیدالشهدا در شهر ری خدمت میکرد. در تمام آن ۱۱ روز، محل خدمتش را ترک نکرد. من هم هیچوقت گلایه نمیکردم. فقط گهگاه عکس امیرحسین و حانیه را برایش میفرستادم. همین هم کافی بود که سر و کلهاش پیدا شود. میگفت: خیلی زرنگی. میدونی چی کار کنی که منو بکشونی خونه. میآمد، بچهها را میدید و فوری برمیگشت.
اما با اینکه من و بچهها را خیلی دوست داشت، روز آخر موقع خداحافظی، به هیچکداممان نگاه نکرد. در را که پشت سرش بست، یک حسی به من گفت دیگر برنمیگردد. همان هم شد. ۱۰ دقیقه مانده به ظهر روز دوم تیر، یعنی یک روز قبل از آتشبس، شهید شد...»
معصومه بیرانوند» همانطور که رد اشک را از صورتش پاک میکند، لبخندبرلب میگوید: «یک چیزی بگویم؟ امروز، سالگرد عقد ماست. از ۷ مرداد سال ۸۹ که عقد کردیم، آقا جواد هر سال این روز را جشن میگرفت و به من هدیه میداد. پریشب خیلی دلم گرفته بود. جلوی عکسش نشستم و گفتم: خیلی ازت ناراحتم. توی این ۴۰ روز، مدام از همسایه و آشنا شنیدم که بهشون حاجت دادی. پس نوبت من کی میرسه؟ جواد جان! تو هر سال برای سالگرد عقدمون، جشن میگرفتی و یک سورپرایز برای من داشتی. امسال میخوای چی کار کنی؟...
فردا صبح برادرشوهرم تماس گرفت و گفت: معصومه خانم، خوش به سعادتت. حضرت آقا دعوتتون کرده...! باورم نمیشد. جواد باز هم مرا سورپرایز کرد. انگار امسال جشن سالگرد عقدمان را در بیت رهبری گرفته...»
میخواهم از مامان حانیه خداحافظی کنم که میگوید: «اگر گذرتان به قطعه ۴۲ افتاد، حتما سر مزار همسر من بروید؛ خیلی زود حاجت میدهد...»ای پسر فاطمه، منتظر تو هستیم...
آخرین قاری که پشت تریبون قرار میگیرد، زمزمهها بالا میگیرد. جمعیت، بیقرار شده. دختر کناریام با لحنی پر از نگرانی، آرام در گوش بغلدستیاش میگوید: «نکنه نیان!» ... زنان و مردان و دختران و پسران صبوری که چهل و چند روز، بیخبری، چشمانتظاری، شوکِ از دست دادن و غم فراق عزیزان را تاب آوردهاند، حالا دیگر تحمل انتظار کشیدن ندارند. اینطور است که چشم از پرده صدر مجلس برنمیدارند و با هر تکان آن، نیمخیز میشوند.
رفتوآمدهای عوامل مراسم، بالاخره کار خودش را میکند و در یک لحظه، عدهای را به اشتباه میاندازد؛ و از جا پریدن همین چند نفر و شعارهایشان کافی است برای قیام تمام حسینیه. چند دقیقهای زمان میبرد تا معلوم شود جابهجایی افراد در صدر مجلس، برای شروع بخش مرثیهسرایی مراسم بوده و برای دیدار یار هنوز باید صبوری کرد. این بار، اما جمعیت، دیگر حرف دلش را نمیخورد و همه یکصدا فریاد میزنند: «ای پسر فاطمه، منتظر تو هستیم» ...
نگاه کنید؛ این عکس بابای شهید من است...
مرثیهخوانی به نیمه رسیده که چشمهای اشکبار حاضران بالاخره به جمال رهبر معظم انقلاب روشن میشود و قیامتی در حسینیه به پا میشود. در تلاقی اشک و لبخند و در میان فریادهای «حیدر حیدر»، یاد حانیه میافتم. به عقب حسینیه برمیگردم، دست دخترک را میگیرم و جمعیت را کنار میزنم و تا جایی که میشود، جلو میرویم. حالا حانیه جایی ایستاده که نیمرخ چهره مردی که منتظرش بود، درست در امتداد نگاهش قرار دارد.
اینجاست که دلش قرص میشود و عکس بابا را بالای دست میگیرد؛ درست مثل همه فرزندان شهدای حاضر در حسینیه. دخترک مدام قدش را میکشد، به این امید که آقا لحظهای نگاه از قرآن بردارد، سرش را به طرف جمعیت بگرداند و عکس بابا در قاب چشمانش بنشیند.
لازم دانستم تسلیت عرض کنم
این، اما پایان ماجرا نیست. پیام بیتابیِ حاضران به آقا رسیده که در پایان مرثیهخوانی، از جا برمیخیزند و به احترام خانواده شهدا، دقایقی ایستاده برای جمعیت صحبت میکنند: «این جلسه تشکیل شد برای تکریم خانوادههای عزیز شهیدان، و برای عرض تسلیت به همه داغداران این حوادثی که در جنگ تحمیلی اخیر رخ داد. من لازم دانستم به همه بازماندگان عزیزانِ عزیز، سرداران نظامی، دانشمندان عزیز، مردم عزیزمان که در این حادثه به شهادت رسیدند، تسلیت عرض بکنم. به همه بازماندگان تسلیت عرض میکنم؛ بخصوص پدران، مادران، همسران، فرزندان؛ اجرشان با خدای متعال، و افتخارشان جزو برترین افتخارات بشری و الهی و اسلامی...»
احساس کردم بابام اومده پیشم...
حالا آقا درست جلوی همان ستونی ایستادهاند که حانیه نگران بود سدی شود میان او و رهبرش و اجازه ندهد چهره آقاجانش را ببیند. صحبتهای آقا که تمام میشود، دست روی شانه حانیه میگذارم. به سمتم که میچرخد، میگویم: راضی شدی؟ آقا رو خوب دیدی؟ چشمهای سیاهش برق میزند. سرش را به علامت تایید تکان میدهد و میگوید: «خیلی خوشحالم. احساس کردم بابام اومده پیشم.» به لبخند شیرین حانیه نگاه میکنم و با خودم فکر میکنم مامانش راست میگفت؛ بابا جواد این دختر کوچولو، خیلی زود حاجت میدهد...
مادران انتظار...
بعد از دیدار آقا، جمعیت کمکم پراکنده میشوند. در سالن بیرون، در ردیف صندلیهای کنار دیوار، پادرد، بهانه مبارکی میشود برای تشکیل حلقه مادران شهدا؛ همان دلسوختههای صبوری که بعد از ۴۰ روز خون دل خوردن، امروز با دیدار رهبرشان، جانی دوباره گرفته و تجدید روحیه کردهاند. با این حال، حرف از دلتنگی که به میان میآید، چشمه اشکشان بیاختیار میجوشد.
تا حاج خانم «حمیده آقایی»، مادر شهید سرهنگ دوم «حسین لطفی وند» میگوید: «من دو تا پسر داشتم. یکیشان را فدای امام حسین (ع) کردم»، مادر شهیدان «علیرضا و محمدرضا نادرخمسه» میگوید: «من چه بگویم که این جنگ، داغ هر دو پسرم را به دلم گذاشت.» فهرست جنایات اسرائیل کاملتر میشود وقتی مادر شهید «مصطفی گشانی» وارد بحث میشود و میگوید: «من از دار دنیا فقط همین یک فرزند را داشتم» ...
امام حسین (ع)، پاداش خادمانش را فراموش نمیکند
از شهید سرهنگ دوم «حسین لطفی وند» که میپرسم، مادر به عروسش که بیصدا گوشهای ایستاده، اشاره میکند. «فرزانه عهد نو»، همسر شهید هم روی مادر شهید را زمین نمیاندازد و میگوید: «جگرمان از این داغ، سوخته، اما برای مرد مهربانی که در تمام عمرش دستگیر دیگران بود، خوشحالم که با شهادت، عاقبتبخیر شد. حسین آقا را بهعنوان آشپز هیئت انصارالحسین (ع) میشناختند، اما از هیچ کاری برای هیئت دریغ نداشت؛ از خرید گرفته تا بقیه کارها. آخرش هم امام حسین (ع)، پاداش اینهمه سال خدمتش را با شهادت داد.»
چیزی در ذهن همسر شهید جرقه زده که مکث میکند و در ادامه میگوید: «صبح روز شهادتش (۲۸ خرداد)، در گروه همکارانشان، کلامی از امیرالمومنین (ع) از نهجالبلاغه را نوشته بود با این مضمون که: "شجاع باشید. مرگ فقط یک بار سراغتان میآید. " فقط ۴، ۵ ساعت طول کشید که خودش به این سفارش عمل کرد...»
به مسئولان بگویید به داد ما برسند
داغ دل مادر شهیدان «علیرضا و محمدرضا نادرخمسه» تازه شده؛ جوانانی که حسرت یک بار دیگر دیدنشان به دل مادر ماند: «خانه ما در همان ساختمان ۱۴ طبقه در شهرک شهید چمران بود که در اولین ساعات حمله اسرائیل، با خاک یکسان شد. من و همسرم رفته بودیم شهرستان و دو پسرم در خانه تنها بودند که آن اتفاق افتاد... پسر بزرگم، مهندس بود و تازه کار پیدا کرده بود. پسر کوچکم، ورزشکار و پهلوان بود؛ طوری که هیچکس باورش نمیشد ۱۷ سالش باشد.»
مادر نم اشکهایش را با گوشه روسری میگیرد و میگوید: «من علیرضایم را به راه علیاکبر امام حسین (ع) دادم و محمدرضایم را به راه حضرت قاسم (ع). از رهبر عزیزمان هم ممنونم که به یاد ما بودند. امروز از دیدار ایشان خیلی خوشحال شدیم. اما به مسئولان بگویید به وضعیت ما رسیدگی کنند. داغ عزیزان، یکی از دردهای ماست. ما بعد از یک عمر زحمت، الان هیچ چیزی نداریم. خانه و زندگیمان با خاک یکسان شده. ۲۰ روز خانه خواهرم بودیم و از آن موقع تا حالا هم، در هتل هستیم. آدم به خوشی هم برود هتل، بعد از ۳ روز خسته میشود. لطفا صدای ما را به گوش مسئولان برسانید...»
شهدای میدان قدس، اسرائیل را رسوا کردند
«مصطفای من، مهندس معمار بود. آن روز در پیادهرو داشت میرفت به کلاسش برسد که موشک اسرائیل به پشت چراغ قرمز میدان قدس اصابت کرد. میگفتند موج انفجار، قلب و ریه پسرم را از داخل پاره کرده بود...»
روایت حاج خانم «اشرف پورقانی فراهانی»، خاطره جنایت بزرگ رژیم صهیونیستی در هدف قرار دادن غیرنظامیان در محدوده شهری تهران را زنده میکند؛ حادثه دردناکی که تا چند روز، نقل رسانههای ایران و جهان بود و باعث شد ماهیت واقعی این رژیم سفاک بیش از پیش برای همه آشکار شود.
با اینهمه، حتی صدای مادر شهید «مصطفی گشانی» نمیلرزد و با صلابت ادامه میدهد: «من فقط همین یک فرزند را داشتم. همسرم را هم ۱۲ سال قبل در اثر بیماری سرطان از دست دادم و حالا تنهای تنها شدم. با این حال، میگویم انشاءالله رهبرم سلامت باشند. این حرف همیشگی من و مصطفی بود. هرچه میشد، میگفتیم: ما دو نفر، فدای آقا. هرچه میشود، فقط اتفاقی برای آقا نیفتد.
مصطفای من، عاشق امام حسین (ع) و عاشق سردار سلیمانی بود. بعد از شهادت حاج قاسم، همیشه ساعتش روی ساعت ۱ و ۲۰ دقیقه کوک بود برای اینکه برای سردار فاتحه بخواند. یادش بخیر، دو تایی به مراسم هیئت آقای مطیعی میرفتیم. همیشه با ذوق و شوق میگفت: "توی جلسه هیئت، نزدیک سردار حاجیزاده مینشینم و این برام افتخاره. " آخرش هم شهدا دعوتش کردند...»
شهیدی که نگذاشت فرمان رهبر درباره نهضت فرزندآوری روی زمین بماند
بیرون از محوطه حسینیه، از آسمان آتش میبارد. زیر تیغ آفتاب، تصویر خانواده شهیدی که در پیادهرو ایستادهاند، از راه دور قلاب میشود و نگاهم را سمت خودش میکشد. نزدیک که میروم، معلوم میشود خانواده، لکهای سایه پیدا کردهاند که همسر شهید بتواند به نوزادش رسیدگی کند؛ نوزادی که کمی بعد خبردار میشوم درست در ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ یعنی روز اول جنگ تحمیلی اسرائیل علیه ایران به دنیا آمده و فقط ۳ روز فرصت داشته طعم پدر داشتن را بچشد...
حاج آقا «احمدعلی معززی»، پدر شهید «محمود معززی» که با نگاه محبتآمیزی به نوهاش خیره شده، میگوید: «از اینکه پسرم شهید شده، اصلا ناراحت نیستم. برای ۳ فرزند کوچکش غصه میخورم، اما افتخار میکنم پسرم در این مسیر قدم گذاشت. این آرزوی خودش بود. همیشه میگفت: دعا کنید من شهید شوم.»
تازه دستگیرم میشود دو پسر خردسالی که بالای سر آن نوزاد ایستادهاند، برادرانش هستند. من در دلم آه میکشم، اما در چهره همسر شهید، اثری از نگرانی و تزلزل نمیبینم. بانوی جوان همانطور که لباسهای نوزاد یک و نیم ماههاش را مرتب میکند، میگوید: «من و همسرم از اول ازدواج، عهد بستیم اجازه ندهیم امر حضرت آقا در زمینه فرزندآوری روی زمین بماند. خدا هم به ما عنایت کرد و در ۶ سال زندگی مشترکمان، ۳ فرزند به ما داد. حالا ۳ پسر ۵ ساله و ۳ ساله و یک و نیم ماهه داریم.
حالا من فقط یک درخواست دارم. اسرائیل جنایتکار اجازه نداد «حسین»، پسر آخرم، طعم پدر داشتن را بچشد. او حتی یک عکس یادگاری با پدرش ندارد. قرار بود همسرم در گوش حسین، اذان بگوید که فرصت این کار را هم پیدا نکرد. حالا دلم میخواهد حضرت آقا که پدر همه ما هستند، حسین را در آغوش بگیرند و دست بر سرش بکشند و به جای پدرش، هم در گوش او اذان بگویند و هم اجازه بدهند حسین با ایشان عکس یادگاری بگیرد...»
منبع: فارس