شب یلدا، شبی طولانی است که پس از آن روزها بلند و بلندتر می‌شوند و نمادی از پیروزی روشنایی روز بر تاریکی است.

باشگاه خبرنگاران جوان - شبی که خیال کردید دیگر اوضاع بدتر از این نمی‌شود کی بود؟ همان شب که همه درها بسته بود و نمی‌دانستید چگونه به زندگی آشفته‌تان سامان بدهید؟  شب یلدا، شبی طولانی است که پس از آن روزها بلند و بلندتر می‌شوند. نمادی است از پیروزی روشنایی روز بر تاریکی. شبی که خیلی از ما دورانی شبیه آن را در زندگی تجربه کرده‌ایم. سیاهی که با دست خدا، روشنی روز را دید.

دختری ۸ ساله گفت: «انگار یک بادکنک خیلی بزرگ توی آسمان ترکید. صدایش بیدارم کرد. وقتی می‌خواستم بروم پیش مامان بخوابم، دیدم نشسته جلو تلوزیون. اولین روزی بود که جنگ شروع شد. بابا رفته بود اداره‌اش. تلفنش خاموش بود. چند روز یک بار می‌آمد خانه. از مامان می‌پرسیدم جنگ‌ها چقدر طول می‌کشند؟ می‌گفت فقط خدا می‌داند. خیلی دعا می‌کردم. می‌ترسیدم بابا شهید شود. با هر صدا، دعا می‌کردم بابای هیچ بچه‌ای شهید نشود. قایمکی زیر پتو گریه می‌کردم. به امام‌ها فکر می‌کردم. می‌دانستم بلدند چه طور حرف توی دل آدم را بشنوند. می‌ترسیدم جنگ خیلی طولانی شود. ولی موشک‌های ایرانی را که توی تلوزیون دیدم؛ خیالم یکم راحت‌تر شد. جنگ، بعد دوازده روز تمام شد و بابا سالم و سلامت برگشته خانه.»

خانمی ۳۳ گفت: «من و همسرم، تا هشت سال بعد از ازدواج بچه دار نشدیم. سراغ دوا و درمان هم رفتیم اما خبری از بچه نبود. مادر شوهرم وقتی فهمید مشکل از من است؛ دست به کار شد! بعد از چند ماه همسرم را راضی کرد. می‌گفت مجبور است به خاطر بچه این کار را کند. مقاومت‌های من بی‌اثر بود. مجبور بودم طلاق توافقی را قبول کنم. تصمیم گرفتم برای آخرین بار تست بارداری بدهم. به جواب تستی که می‌دیدم شک کردم. تنهایی رفتم سونوگرافی. دو قلو بودند! لب پرتگاه بودم که ورق زندگی برگشت. با جواب آزمایش برگشتم خانه تا به همسرم خبر بدهم. خدای دو قلوها، مرا مدیون خود کرده بود.»

دختری ۲۵ ساله گفت: «من و دوتا از دوستانم که خواهر بودند، در دوران دانشجویی یک خانه کرایه کردیم. اواسط سال تحصیلی بود که پدر آنها فوت کرد. پدرشان تصادف کرده و درجا از دنیا رفته بود. دخترها آنقدر شوکه شده بودند که برگشتند شهر خودشان. کم کم حرف از برنگشتن زدند. من مانده بودم و خانه‌ای که ناگهان هزینه‌اش سه برابر شده بود. می‌دانستم مادر و پدرم پولی ندارند که بخواهد به من بدهند. تصمیم گرفتم بروم دنبال کار. خیلی زود فهمیدم کارهای پاره وقتی که کنار دانشگاه بتوان انجامشان داد، کفاف هزینه را نمی‌دهد. دانشجوی شبانه بودم و به من خوابگاه تعلق نمی‌گرفت. اگر هم می‌شد، باید اول سال می‌رفتم. نه آن وقت! از بین بچه‌های دانشجو گشتم دنبال همخانه. پیدا نمی‌شد. یکی دو نفر بودند، اهل مهمانی و چیزهایی که برای من خط قرمز بود. از طرفی صدای صاحب خانه درامده بود. پولی که داشتم خیلی کم بود. به ذهنم رسید راهی جز انصراف ندارم. به زحمت‌های قبل قبولی فکر می‌کردم و با گریه برای همکلاسی‌ام ماجرا را تعریف می‌کردم. یک شب قبل از شروع کارهای انصرافم؛ نماز استغاثه به صاحب الزمان را خواندم. همان شب همکلاسی‌ام زنگ زد: «یکی از دوستام خوابگاهیه؛ گفته قبول می‌کنه که مازاد اتاقشون بشی. بی‌تخت و کمد»

دختری ۲۴ ساله گفت: «چهار سالی هست که در یکی از شرکت‌های خصوصی کار می‌کنم. از یک جا به بعد فشارهای محیط کار خیلی زیاد شد. پارتی بازی مدیر بخش، باعث می‌شد کسانی که نصف من هم کار بلد نبودند، ترفیع بگیرند. با وجود اینکه نتیجه کار من بهتر از تیم‌های دیگر بود؛ مدام و بیهوده بازخواست می‌شدم. به فکرم افتاد از شرکت بروم. برای چندجا رزومه فرستادم اما هر کدام به دلیلی جور نمی‌شد. در شرکت خودمان هم با استعفایم موافقت نمی‌شد. فشار فضای کار آنقدر زیاد بود که شب‌ها با گریه می‌خوابیدم. مدام به خدا می‌گفتم من هیچ پارتی جز خودش ندارم و از او کمک می‌خواستم. یک روز طبق معمول، از سمت مدیر بخش احضار شدم. هیچ کار اشتباهی نکرده بودم. بغض گلویم را گرفته بود. وقتی وارد اتاق شدم، مدیر درباره انتقال من به بخشی گفت که اوضاع خیلی بهتری داشت. از آنجا درخواست نیرو داده بودند. باورم نمی‌شد این حرف را می‌زند. کارهای انتقال انجام شد و آرامش به زندگی‌ام برگشت.»

منبع: فارس

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.