سلمان به دوستش گفت: تو اینجا باش تا من بازگردم، سلمان وارد شهر شد، در جلسه پیامبر حضور پیدا کرد، اطراف پیامبر اسلام مىچرخید و منتظر بود پیراهن پیامبر کنار برود و نشانه مخصوص را در شانه او مشاهده کند.
روزی رفیق سلمان به او گفت: خبر دارى که امروز شخصى وارد مدینه شده و تصور مىکند فرستاده خداست؟! سلمان گفت: تو اینجا باش تا من بازگردم، او به مدینه رفت؛ غافل از اینکه سرنوشت برای او چیز دیگری را رقم زد.