همسفر

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران، به نقل از مصباح پسرش را که دید چشمانش از شادی برق زد؛ پسر لبخندی زد.

حس کرد در این رخت و لباس زیباتر شده؛ زن همیشه دلش می‌خواست پسر دردانه‌اش را در رخت دامادی ببیند.

داشت کمی حنا کف دست پسرش می‌گذاشت که یادش به بیست سال قبل افتاد؛

یادش آمد روزی را که عازم جایی دور بودند و بین راه حرامیان، قافله را محاصر کردند.

فرزندش - که حالا بیست سال داشت - آنروز طفلی شش ماهه بود، که داشت از تشنگی هلاک می‌شد.

پدر، کودک را روی دست گرفته بود و از حرامیان آب خواسته بود؛ و او از آنان بخاطر اینکه پسرش را سیراب کردند چقدر تشکر کرده بود.

...حالا امشب شب عروسی پسرش بود.

زن با صدای نعره‌ی سرباز به خود آمد و اشکش را پاک کرد؛ پسر هنوز داشت از بالای نیزه به مادر لبخند می‌زند.

باید حرکت می‌کردند، تا شام راه درازی بود.

برچسب ها: همسفر ، مصباح ، وبلاگ
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار