"آفتاب در حجاب"؛

ماجراهای کربلا , کوفه، شام از زبان حضرت زینب(س) +دانلود

کتاب الکترونیک آفتاب در حجاب نوشته سید مهدی شجاعی را با فرمت PDF در ادامه دانلود کنید و بخوانید.

به گزارش خیمه گاه باشگاه خبرنگاران، کتاب آفتاب در حجاب روایت زندگی حضرت زینب سلام الله علیها است که از تولد وی آغاز شده و با وفات ایشان خاتمه می یابد و به نوعی می توان آن را بیوگرافی نگاری نامید.
در این رمان میهمان خانه پیامبر (ص)، منزل امیرالمؤمنین (ع)، خوان حسین بن علی و در آخر میهمان دشت کربلا می شوید و روایت زندگی حضرت زینب (س) را با قلم گرم و دلنشین سید مهدی شجاعی می خوانید.
دانلود کتاب الکترونیک آفتاب در حجاب نوشته سید مهدی شجاعی

گزیده ای از کتاب آفتاب در حجاب:
پریشان و آشفته از خواب پریدى و به سوى پیامبر دویدى.
بغض ، راه گلویت را بسته بود، چشمهایت به سرخى نشسته بود، رنگ رویت پریده بود، تمام تنت عرق كرده بود و گلویت خشك شده بود.
دست و پاى كوچكت مى لرزید و لبها و پلكهایت را بغضى كودكانه ، به ارتعاشى وامى داشت . خودت را در آغوش پیامبر انداختى و با تمام وجود ضجه زدى.
پیامبر، تو را سخت به سینه فشرده و بهت زده پرسید: ((چه شده دخترم ؟))
تو فقط گریه مى كردى.
پیامبر دستش را لابه لاى موهاى تو فرو برد، تو را سخت تر به سینه فشرد، با لبهایش موهایت را نوازش كرد و بوسید و گفت: ((حرف بزن زینبم ! عزیز دلم ! حرف بزن !))
تو همچنان گریه مى كردى.
پیامبر موهاى تو را از روى صورتت كنار زد، با دستهایش اشك چشمهایت را سترد، دو دستش را قاب صورتت كرد، بر چشمهاى خیست بوسه زد و گفت: ((یك كلام بگو چه شده دختركم ! روشناى چشمم ! گرماى دلم !)) هق هق گریه به تو امان سخن گفتن نمى داد.
پیامبر یك دستش را به روى سینه ات گذاشت تا تلاطم جانت را درون سینه فرو بنشاند و دست دیگرش را زیر سرت و بعد لبهایش را گرم به روى لبهاى لرزانت فشرد تا مهر از لبانت بردارد و راه سخن گفتنت را بگشاید:
حرف بزن میوه دلم ! تا جان از تن جدت رخت برنبسته حرف بزن!

قدرى آرام گرفتى ، چشمهاى اشك آلودت را به پیامبر دوختى ، لب برچیدى و گفتى: ((خواب دیدم ! خواب پریشان دیدم . دیدم كه طوفان به پا شده است. طوفانى كه دنیا را تیره و تاریك كرده است. طوفانى كه مرا و همه چیز را به اینسو و آنسو پرت مى كند. طوفانى كه خانه ها را از جا مى كند و كوهها را متلاشى مى كند، طوفانى كه چشم به بنیان هستى دارد.
ناگهان در آن وانفسا چشم من به درختى كهنسال افتاد و دلم به سویش ‍ پركشید. خودم را سخت به آن چسباندم تا مگر از تهاجم طوفان در امان بمانم . طوفان شدت گرفت و آن درخت را هم ریشه كن كرد و من میان زمین و آسمان معلق ماندم . به شاخه اى محكم آویختم . باد آن شاخه را شكست . به شاخه اى دیگر متوسل شدم . آن شاخه هم در هجوم بیرحم باد دوام نیاورد.
من ماندم و دو شاخه به هم متصل. دو دست را به آن دو شاخه آویختم و سخت به آن هر دو دل بستم. آن دو شاخه نیز با فاصله اى كوتاه از هم شكست و من حیران و وحشتزده و سرگردان از خواب پریدم ...))
كلام تو به اینجا كه رسید، بغض پیامبر تركید.
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار