تلنگر بر قامت شکسته یک مرد

روایت 4 سال جنگ مرد کارتن خواب با سیاهی ها

چهارسال در ميان ضايعات به دنبال هويت گمشده‌اش بود. هويتي كه روزگاري با آن اهالي يك محله به خوبي آشنا بودند و نامش هميشه با احترام برده مي‌شد.

به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، با غرور از روزگاري حرف مي‌زد كه همسر و دو فرزندش به او افتخار مي‌كردند. همه او را سيد صدا مي‌زدند اما با خنده مي‌گفت سيد نيستم. مي‌گفت براي تأمين هزينه‌هاي زندگي هزاران كيلومتر رانندگي مي‌كرده است و يادگاري كه از جنگ بر بدن داشت گاهي او را از ادامه كار بازمي‌داشت اما وقتي به دختر و پسرش فكر مي‌كرد كه بايد زندگي خوبي داشته باشند مصمم‌تر از گذشته به كار ادامه مي‌داد. وقتي مي‌خواست از روزهاي تاريك زندگي‌اش بگويد تن صدايش تغيير كرد.

مي‌گفت خورشيد خوشبختي رضا زود غروب كرد. با بغض ادامه داد: همه مرا رها كردند زيرا از پدر بودن فقط نامي مانده بود. خماري و نشئگي بين من و خانواده‌ام فاصله انداخته بود. سرش را پايين انداخت. از بازگو كردن آن روزها خجالت مي‌كشيد. رضا در حالي وارد دهه پنجم زندگي‌اش شده بود كه هيچ كسي پذيراي او نبود و در جاده زندگي متوقف شده بود. زندگي كارتن خوابي در مقابل نگاه‌هاي پر از ترحم رهگذران عادت هرروزم شده بود شب‌ها را به اين اميد مي‌خوابيدم كه صبح روز بعد چشمانم به اين دنياي سياهي كه خودم آن را ساخته بود بازنشود.

ردپای امید

اميد تنها چيزي بود كه براي او باقي مانده بود. لبخند سردي بر صورت تكيده‌اش نشست. از جرقه‌اي گفت كه باعث شد او هويت گمشده‌اش را جست‌و‌جو كند و در اين ميان‌آشنايي با مركز حمايت از كارتن خواب‌ها مسير زندگي‌اش را از تاريكي به روشنايي تغيير داد.

رضا امروز ماه هاست كه از منجلاب اعتياد نجات پيدا كرده و مي‌خواهد چراغي باشد براي كساني كه در اين منجلاب گرفتار شده‌اند. او چهارسال كارتن خواب بود و امروز در 52 سالگي مي‌خواهد بارديگر براي كساني كه او را مي‌شناختند افتخاري باشد.

رضا از روزهايي گفت كه عشق به رانندگي در بيابان او را به جاده مي‌برد. پدرم راننده بولدوزر بود و من از همان دوران كودكي عاشق رانندگي با ماشين‌هاي بزرگ بودم. همان زمان پدرم من را همراه خودش به محل كار مي‌برد و وقتي بزرگتر شدم علاقه‌ام به خودروهاي سنگين ترابري بيشتر از گذشته شد و به اين ترتيب گام در راهي گذاشتم كه براي تأمين هزينه‌هاي زندگي مجبور بودم روزها و ماه‌ها از خانواده دور باشم.

تك تيرانداز تكاور ذوالفقار كه روزگاري دشمن بعثي را شكار مي‌كرد، مي‌گويد ناخواسته شكار اعتياد شده و روزگارش به تباهي كشيده شده است. وقتي جنگ آغاز شد به جبهه رفتم و در كردستان مي‌جنگيدم. پس از آن به خدمت سربازي رفتم و تك تيرانداز بودم.

در عملياتی كه در كردستان داشتيم ماشين حمل مهمات از بالاي خاكريز روي پاي من افتاد و عصب پايم قطع شد. بلافاصله به تهران منتقل و چهار ماه در يكي از بيمارستان‌ها بستري شدم. لگن و مهره‌‌هاي كمرم بشدت آسيب ديده بودند و براي اين‌كه بتوانم درد را تحمل كنم به من مخدر تزريق مي‌كردند. وقتي از بيمارستان مرخص شدم احساس كردم نمي‌توانم كوچكترين دردي را تحمل كنم و برای تسکین دردم رو به تریاک آوردم.

هویت گمشده

خماري و شب زنده‌داري در وجود رضا ريشه کرده بود. او كه با خريد كاميون ترانزيتي 12 سال جاده‌هاي مختلف اروپايي و آسيايي را طي كرده بود در جاده زندگي به بيراهه رفت تا به بن‌بست رسيد. مي‌گويد در معتاد شدنش نقشي نداشته و ناخواسته به اين راه كشيده شد اما وقتي همسر و فرزندانش او را ترك كردند احساس كرد غرورش از بين رفته و ديگر جايي در خانه‌اي كه روزگاري براي بازگشت به آن جاده‌ها را پشت سر مي‌گذاشت، ندارد. مي‌گويد براي اين‌كه خانواده‌ام در رفاه و آسايش باشند روز و شب كار مي‌كردم. 12 سال با ماشين ميوه و اجناس مختلف را به كشورهاي اروپايي ترانزيت مي‌كردم و هفته‌ها از خانواده‌ام دور بودم.

در اين مدت همچنان ترياك مصرف مي‌كردم و ميزان موادي كه مصرف مي‌كردم هر روز زيادتر مي‌شد. اما در چابهار به خاطر يك اشتباه زندگي‌ام به نابودي كشيده شد. باري را از تهران به چابهار برده بودم. در يكي از شب‌ها كه خيلي خمار بودم يكي از راننده‌ها را ديدم كه خيلي سرحال بود. از او پرسيدم چه چيزي مصرف مي‌كند كه اثر آن چند برابر ترياك است.

با پيشنهاد او براي اولين بار هروئين مصرف كردم و از آن به بعد به هروئين معتاد شدم. وضعيت اعتيادم طوري شد كه همه سرمايه و ماشينم را از دست دادم و براي تهيه هزينه مواد هرچه را كه داشتم فروختم. خانواده‌ام مدتي من را تحمل كردند اما همسرم از من جدا شد و بچه‌ها ترکم كردند. چندبار مي‌خواستم به خانه خواهرم كه پزشك است بروم ولي با خودم گفتم اگر اطرافيان او من را با اين وضعيت ببينند براي خواهرم دردسر مي‌شوم. خانه و كاشانه‌ام را از دست دادم و آواره كوچه و خيابان‌ها شدم. همه دنياي من در يك كارتن خلاصه مي‌شد. اکثر معتادان روزي انسان‌هاي باشخصيت و باهويتی بودند ولي خودشان نخواستند كه اين‌گونه باقي بمانند.

وقتي بچه‌ها و همسرم من را ترك كردند غرورم شكست و نمي‌توانستم با اين موضوع كنار بيايم. 4 سال كارتن خواب بودم و روزها در كوچه و خيابان‌ها ضايعات جمع مي‌كردم و شب‌ها هم در ميان كارتن‌ها مي‌خوابيدم. آنقدر در اعتياد غرق شده بودم كه از خدا مي‌خواستم با گرفتن جانم من را از اين وضعيت نجات بدهد.

از خودم بدم مي‌آمد حتي ماهي يكبار هم حمام نمي‌رفتم. از نگاه ترحم‌آميز مردم خسته شده بودم اما چاره‌اي نداشتم. با پولي كه درمي آوردم براي خودم و دوستان كارتن خوابم مواد مخدر مي‌خريدم و روزها و شب‌ها در دروازه غار پرسه مي‌زديم.

شروعی دوباره

ناخودآگاه انسان با تلنگري به فكر مي‌رود. آخرين ديدار رضا با خواهرش تلنگري شد كه او را از سالها خواب غفلت بيدار كرد. مي‌گويد: يك روز وقتي نااميد از همه جا به خانه خواهرم رفتم، در را به رويم باز كرد ولي جمله‌اي به من گفت كه از خواب غفلت بيدارم كرد. به من گفت آن شخصيتي كه از رضا سراغ داشتم و همه محل به او افتخار مي‌كردند تو نيستي. شنيدن اين حرفها مثل پتكي بود كه به سرم فرود آمد. فهميدم كه براي ديگران اهميت دارم و خواهرم هنوز من را دوست دارد.
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار