علی حسامی یکی از غواصانی است که در کربلای 4 همچون بسیاری دیگر از دریادلان سپاه محمد رسول‌الله از دوستان شهیدش جا ماند و دلش برای همیشه تشنه کربلا شد.

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران،سال 65 است و جنگ وارد نقطه حساسی شده، عملیات لو رفته بود. آری؛ کربلای 4 از همان آغازش در ساعت 10 شب لو رفته بود و گردان حضرت رسول بی‌خبر به آب زده بود؛ همان‌ها که بیش از 10 ماه تلخی‌ها و شیرینی‌های دوره آموزش شنا و غواصی را در کنار یکدیگر گذرانده بودند.

قرار بود در فاصله حدود 35 تا 40 دقیقه‌ای که آب، بین جزر و مد ساکن بود، خود را به معبر برسانند و همین کار را هم می‌کردند؛ حتی با جراحت.

نیروهای خودی دسته دسته وارد آب می‌شدند. حمله دشمن پیش رویشان بود. تعدادی شهید شده و تعدادی زخمی راه رفته را بازمی‌گشتند.

فرماندهان تشخیص داده بودند یک عملیات آبی که لو رفته باشد، با غواصی ممکن نیست. دستور آمد که نیروها با قایق به آب بزنند.

نیروها نه فقط اطاعت امر می‌کردند؛ که حتی برای سوار شدن بر قایق‌ها نیز نوبت می‌گرفتند. هر قایقی که از کارون به سمت ام‌الرصاص می‌رفت، هدف گلوله‌های دشمن قرار می‌گرفت.

قایق‌ها هر کدام پنج، شش سوار داشتند. علی در صف قایق هفتم، به هوا رفتن تک تک قایق‌های پیشین را بر اثر انفجار توپ‌های عراقی نظاره‌گر بود. سواران یک به یک پر پر می‌شدند. به راستی شب عملیات همه‌اش سخت بود.

علی 25 ساله سوار بر قایق هفتم با همرزمانش راه معبر را در پیش گرفت. همرزمان دوشادوش یکدیگر، کف قایق دراز کشیده بودند تا از زخم تیرهای دشمن در امان بمانند.

یک ساعتی از آغاز عملیات می‌گذشت. نزدیکی‌های معبر، توپ آر. پی. جی بود که بر کف قایق نشست و متلاشی اش کرد و تمام سواران به اوج رفتند؛ غیر از یک نفر؛ علی.

از قایق به داخل آب افتاد. موج انفجار او را گرفته بود. یک دست و یک پایش هم زخم برداشته بود. آب تازه داشت شروع به جزر می‌کرد. موقع جزر که می‌شد، غول خفته اروند می‌خروشید و دست کم 60 کیلومتر در ساعت سرعت می‌گرفت. آب خوردن به زخم‌ها همیشه سخت است و شنا کردن با دست و پای مجروح، آن هم در چنان سرعتی، همواره سخت‌تر.

به سختی خود را به نیزارهای ابتدای جزیره رساند. همانجا گیر کرده بود و توان رفتن نداشت.

به پشت در لا به لای نیزارها دراز کشید. آسمان شب را می‌دید و بمب‌های خوشه‌ای عراق را که می‌آمدند و پیکر فرشتگان زمینی را از زمین کنده و با خود به میان ستارگان می‌بردند.

بدن‌های خاکی به خاک بازمی‌گشتند و روح‌های پاک، رسته از خیال دنیای ، اوج می‌گرفتند و در راه کهکشان‌های بهشتی گام می‌نهادند.

مرد بسیجی که از سال 60 تاکنون پنجمین سال از اوج جوانی‌اش در جبهه را می‌گذرانید، آن زمان نمی‌دانست که فردا ظهر قرار است عراقی‌ها موقع عقب نشینی با بلدوزر روی پیکر همرزمانش؛ چه شهید و چه مجروح خاک بریزند و همانجا مدفونشان کنند.

در آن ساعات به دنیا اصلا فکر نمی‌کرد؛ اما دعا می‌کرد که اسیر نشود. شهادت از اسارت آسان‌تر بود؛ همانگونه که همه اهالی جبهه می‌گفتند.

اصلا نمی‌خواست همین طوری شهید بشود. دوست داشت دست کم کاری کرده باشد، تاثیرگذار بوده باشد و بعد به شهادت برسد؛ همچنان که همرزمانش رحیم جباری، علی امینی و حتی فرمانده‌اش حاجی رسولی کارها کردند تا به خدا پیوستند.

طی پنج سال حضورش در جبهه در عملیات‌های زیادی شرکت کرد و همه موفقیت آمیز بود؛ اما این یکی انگار سر پیروزی نداشت. در آن بحبوحه عملیات و ستیز کسی چه می‌دانست که کربلای امشب قرار است با همه مظلومیتش، زمینه ساز پیروزی کربلای پنجم باشد.

تازه ازدواج کرده بود. شاید باید به دنیا می‌اندیشید. سرمای شب چهارم دی ماه با اینکه بر تن و زخم‌های خیسش می‌نشست و سوزش آن را دوچندان می‌کرد، هیچ از دنیا به یادش نمی‌آورد؛ حتی از شب عروسی‌اش که 50، 60 نفر از بچه‌ها به نمایندگی از گردان غواص محمد رسول‌الله برای شرکت در جشن به منزل خانواده حسامی در قزوین آمده بودند.

سیدباقر علمی هم در گرمای شب عروسی در مرداد ماه همان سال به خوبی بر خاطرش نشسته بود و حضور دیگر دوستان؛ که بیشترشان هم در سال‌های نبرد به شهادت رسیدند.

اما در شب نیزارهای ام الرصاص، اینها از خاطرش نمی‌گذشت. نه اینها و نه خاطره فردای عروسی‌اش که حتی در مراسم پاتختی نیز نماند و نوعروسش با دلی دریایی، به تنهایی مسئولیت پذیرایی از میهمانان و پاسخگویی به آنان را به عهده گرفت تا تازه داماد در پی سودای سرش، پوتین به پا کند و اندک وسایلش را به دوش بگیرد و برود به سمت جنوب.

نه اینها و نه حتی اینچنین دینی که به همسر فداکارش داشت، هیچکدام دنیایی‌اش نمی‌کرد. آن شب حتی سوار بر اتوبوس فردای عروسی هم در ذهنش نقش نبسته بود؛ آن زمان که آقای اللهیاری در اتوبوس او را دیده و غافلگیر کرده و به زور به منزل بازگردانده بود تا مدتی در مرخصی ازدواج به سر ببرد. حتی خاطره شیرین خنده‌هایشان را وقتی که آقای اللهیاری او را وارد حیاط خانه کرد و درب را بست و خود رفت تا شهید بشود.

اصلا او اگر می‌خواست به کسی فکر کند که به جبهه نمی‌رفت؛ به میان آن همه کمین مرگ.  

به دنیا فکر نمی‌کرد؛ اما مجروح بود و زخم‌ها امانش نمی‌داد. ناله می‌کرد که یکی از دوستان صدایش را شنیده بود. آری یعقوب بود؛ یعقوب آشورخانی.

کنار علی رسید. از او خواست دعا کند و علی هم با او دعا کرد و متوسل شد به بانوی دو عالم؛ همان که نامش رمز کربلای اروند شده بود؛ «یا زهرا».

کانالی در کنار اروند حفر شده بود. هر دو وارد آن شدند. مسیری را که طی کردند، به ساختمان مخروبه‌ای رسیدند که دست کم جایی برای پناه گرفتن داشت.

باز هم عراق جلوی ساختمان توپی بر زمین نشاند. توپ 106 بود یا آر. پی. جی؟ نمی‌دانست. مهم هم نبود. مهم این بود که دوباره مجروح شد. انگار قرار بود با زخم‌های بیشتری از این کربلا وداع کند. از همین رو هم بود که چشم و سرش نیز زخم به خود گرفت.

حال با یک دست، یک پا، یک چشم و سر زخمی اش و البته با زخم‌های شیمیایی که از عملیات‌های قبل به سوغات بر تن داشت و هنوز سر وا نکرده بودند، باید همانجا می‌ماند؛ با یعقوب که برادروار کمکش کرده بود. گرچه مجروح شد؛ اما توسل به بانو کار خودش را کرده بود.

گرامیداشت شهدای غواص کربلای 4 چندی پیش در قزوین برگزار شد و غواصان دوران دفاع مقدس به صورت نمادین لباس غواصی خود را به غواصان نسل امروز در آتش‌نشانی و نیروی نظامی تحویل دادند.

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار