محمدرضا مینایی و همسرش به قدری با شعف از روزهای آغازین پیروزی انقلاب اسلامی تعریف می کنند که تصورش برای من که آن روزها نبودم و حالا 36 سال بعد می خواهم آن شرایط را تصور کنم غیر ممکن است.

به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران، گفت و گوی من با این زوج که هردوی شان برای انتخاب های انقلابی شان دلایل جدی دارند در یک شامگاه تابستانی در منزل شان انجام شد. محمدرضا مینایی جانباز 52 درصد در 11 شهریور 1360 بخشی از پای چپش را براثر انفجار مین از دست داده است و همسرش که چندسال بعد با او ازدواج کرده می گوید هرگز به این که خواستگارش بخشی از پایش را از دست داده فکر نکرده است.

وقتی با اعتراض من مواجه می شود که نمی توانم چنین چیزی را باور کنم، آقای مینایی می گوید شما آن روزها نبودید، من که بودم احساس آن روزهای همسرم را درک می کنم که چطور خواست با مردی زندگی کند که حتی نمی توانست با او تا سرکوچه برای خرید برود.

این زوج البته کمی هم دل شان گرفته است. از این که احساس می کنند آن حس و حال روزهای آغاز انقلاب دیگر وجود ندارد و هر دوشان دوست دارند به لحظاتی از آن روزها بازگردند و دوباره آن شب و روزها را تحمل کنند. گفت و گوی خراسان را با محمدرضا مینایی و همسرش می خوانید.

* آقای مینایی چطور شد که رفتید جنگ؟

من سرباز نیروی هوایی بودم. سربازان نیروی هوایی پشت جبهه فعال بودند و به منطقه اعزام نمی شدند. اما من به اتفاق حدود 120 نفر دیگر به صورت داوطلب پس از 15 روز پیگیری توانستیم وارد منطقه شویم و به ستاد جنگ های نامنظم پیوستیم.

* چگونه مجروح شدید؟

یادم هست در 11 شهریور 1360 در یکی از عملیات های جزئی، درحال پیشروی بودیم. از نیمه شب تا حدود ساعت 4 صبح این پیشروی ادامه داشت تا این که به نزدیکی خاکریز بعثی ها رسیدیم. حدود 500 متر مانده به خط، آتش عراقی ها شروع شد. به ما هم دستور حمله دادند و در حین نزدیک شدن به خط بودم که ناگهان رفتم روی مین. آن شب خیلی از بچه ها شهید شدند. من هم حدود ساعت 5 بود که مجروح شدم و یادم هست تا ساعت 9 صبح همان جا افتاده بودم. تا خاکریز دشمن حدود 150 متر فاصله داشتیم. پس از آن برخی از بچه ها آمدند و من را به عقب برگرداندند.

* در آن شرایط چگونه توانستند شما را عقب ببرند؟

شرایط خیلی سخت بود. تصورش برای همه سخت است. اماناگهان دیدم یک استوار ارتشی که از لهجه اش معلوم بود کرمانشاهی است من را انداخت روی دوشش و برد عقب. خیلی از پیکرهای شهدا همانجا ماند تا 3 ماه بعد که عملیات شد و توانستند آن ها را برگردانند عقب.

* می خواهم یک سوال سخت از شما بپرسم. آقای مینایی در این 33 سال چند بار از این که داوطلب رفته اید به منطقه پشیمان شده اید؟

پشیمان نشده ام. ولی بارها دلم از برخی شرایط گرفته است.

* مگر می شود آدم پشیمان نشود؟ شما بخشی از پای تان را از دست داده اید!

خب به هرحال من براساس اعتقادم رفتم. بچه های آن روزها خیلی فرق می کردند. واقعا ما با علاقه دنبال این بودیم که خودمان را به ستاد جنگ های نامنظم برسانیم.

* دلتان از کدام شرایط گرفته است؟

به هر حال ما خیلی شعارها اول انقلاب دادیم. اما امروز به آن شعارها نرسیده ایم. این است که دل من گرفته.

* سوالم را به نحو دیگری می پرسم. اگر همان شب 11 شهریور 1360 که در حال آغاز عملیات بودید، فرض کنیم کسی پیدا می شود و به شما می گوید آقای مینایی اگر الان با این رزمنده ها بروی ساعت 5 صبح می روی روی مین و بخشی از پایت از بین می رود و در نهایت ممکن است در آینده به چنین زندگی برسی. با این شرایط آیا حاضر هستید بازهم آن شب به عملیات بروید؟

خانم مینایی: اگر بگویند وقتی نروی کشورت را از دست می دهی چه؟

آقای مینایی: بله من در آن شرایط بازهم می رفتم. اما می خواهم بگویم شرایط خیلی تغییر کرده است.

همسر جانباز: خب معلوم است که می رفتیم. این که می گوییم دلمان گرفته است این است که برخی در این کشور اولویت ها را گم کرده اند. ما نمی خواهیم خدای ناکرده ایران هم تبدیل به سوریه و عراق و ... شود و آمریکا ایران را هم بگیرد. نباید کاری کنیم که از ما تصویر ملتی جنگ طلب در دنیا دیده شود.

* فکر می کنم شما چون آسیب های جنگ را دیده اید و با فردی که در جنگ سلامتی اش را از دست داده ازدواج کرده اید، نمی خواهید بهانه دست دشمن باشد؟

بله.

* چه سالی ازدواج کردید؟

سال 1364

* خانم مینایی! چطور شد با کسی ازدواج کردید که بخش از پایش را از دست داده است؟ بالاخره هر دختری به دنبال یک مرد سالم است.

این چیزها اصلا برای من اهمیت نداشت.

* مگر می شود؟ پس چه چیز اهمیت داشت؟

من وقتی انقلاب شد 15 سالم بود. برای این انقلاب من حتی با پدرم مخالفت می کردم و حتی افراد دیگر. خیلی ها می گفتند این انقلاب راه به جایی نمی برد و می ترسیدند از این که دختری مثل من در اعتراضات علیه پهلوی حضور داشته باشد. یادم هست پدرم به خاطر استقرار تانک ها در خیابان ها حتی به من اجازه نداد که از خانه خارج شوم. اما من از امام پشتیبانی می کردم و برای تحقق هدفم اصرار می کردم. وقتی هم دیپلم گرفتم انقلاب شده بود. خودم به طور داوطلب رفتم به روستاهای محروم.من حتی برای جهادسازندگی و دروی محصولات به روستاها می رفتم و همیشه دستانم زخم بود. بنابراین خیلی دور از ذهن نیست که همسر یک جانباز شوم. اما الان که فکر می کنم آن روزها برایم شبیه آرزوست.

* به هرحال این که کسی به راهپیمایی برود یا انقلابی باشد یک چیز است چرا که راهپیمایی یک روز یا دو روز است و تمام می شود اما این که تصمیم بگیری با یک مرد که بخشی از سلامتی اش را برای همیشه از دست داده تا آخر عمر زندگی کنی، موضوع دیگری است. چطور اینقدر راحت پذیرفتید؟

من باخودم می گفتم که این چیزها اصلا اهمیتی ندارد. من حتی یک ثانیه هم به این فکر نکردم. واقعا نمی دانم باید چطور جواب این سوال را بدهم که شما حس واقعی من را درک کنید. البته مثلا برادرم به من گفت که ایشان یک پایش می لنگد و جلوی فامیل خوب نیست. اما برای من اصلا مهم نبود.

* آقای مینایی! شما وضع مالی تان خوب بود وقتی ازدواج کردید؟

نه.

* خانم مینایی! ایشان وضع مالی خوبی هم که نداشتند!

خب آن زمان این چیزها اصلا مطرح نبود. ما حتی در عروسی مان شام هم ندادیم. طلای زیادی هم نخریدیم. من به عنوان یک انسان با آقای مینایی ازدواج کردم. همین.

* این کلمه «همین» که می گویید خیلی ارزش دارد. کاری که شما کردید خیلی بزرگ است.

آقای مینایی: من حرف های همسرم را درک می کنم. شاید شما درک نکنید. اما خود من آن زمان شگفت زده بودم که چرا ایشان برایش این چیزها مهم نیست. شرایط من الان کمی خوب به نظر می رسد اما اوایل زندگی حتی نمی توانستم راه بروم.

خانم مینایی: ما تا سر کوچه نمی توانستیم باهم راه برویم و خرید کنیم.چرا که ایشان تا راه می رفت کف پایش زخم می شد و عفونت می کرد و... می خواهم بگویم من به این چیزها فکر نمی کردم.

* به خانواده های جانباز امکانات و سهمیه های مالی زیادی می دهند؟زمین، ماشین و ...

آقای مینایی: در جامعه هم این حرف ها مطرح می شود. مثلا می گویند به جانبازان خودرو می دهند و زمین و ...

* مگر نمی دهند؟

نه! من نه تاحالا زمین گرفتم نه خودرو و ...

* مثلا چقدر باید زمین بدهند به شما که به اندازه آن بخشی از پای تان که از دست داده اید باشد؟

جبران این موضوع با این مسائل نیست . من اصلا به خاطر همین موضوع دنبال چنین چیزهایی نرفتم. هیچ کس هم این را باور نمی کند.

خانم مینایی: در سال 87 هم وقتی ورشکست شد مجبور شدیم برویم پرونده تشکیل دهیم.

* آقای مینایی! هیچ کدام از همرزمانتان بودند که شهید شده باشند و شما زیاد به فکرش باشید و مدام از او یاد کنید؟

بله! یکی از دوستان و هم محله ای هایم بود به نام حسین زالی. من و حسین همیشه باهم بودیم. وقتی من تصمیم گرفتم به صورت داوطلب به منطقه بروم حسین هم با این که هفته قبلش ازدواج کرده بود، تصمیم گرفت با من بیاید. حسین همان شبی که من مجروح شدم قبل از مجروحیت من با اصابت گلوله به سرش به شهادت رسید و از آن شب تاکنون من همیشه به فکر او هستم. چرا که احساس می کنم حسین به خاطر علاقه به من همراهم آمد منطقه.

خانم مینایی: همیشه در خانه از حسین تعریف می کند.

* آقای مینایی اگر بخواهید زمانی را انتخاب کنید که دوباره تجربه کنید کدام دوره و زمان را انتخاب می کنید؟

فکر می کنم بهترین زمان همان دورانی بود که سرباز بودم. اصلا آن روزها همه چیز فرق می کرد. الان هم اگر احساس دلگرفتگی می کنم به خاطر همان چیزهایی است که در جبهه ها داشتیم و حالا نداریم. انگار ما در جبهه ها دنیای دیگری داشتیم.

* شما چطور خانم مینایی؟


عصر 21 بهمن 57. آن روز عصر حکومت نظامی اعلام شد و پدرم که نگران بود ما از خانه خارج شویم در را به روی ما بست. من و برادرهایم مدام بیتابی و سروصدا می کردیم که اجازه بدهند از خانه خارج شویم. می خواهم به آن روز برگردم. زمانی که آن مجری تلویزیون اگر اشتباه نکنم اسمش «علی حسینی» بود اعلام کرد انقلاب پیروز شده است. آن لحظه من پریدم روی کرسی که وسط اتاق بود و نمی توانستم شادی ام را پنهان کنم. در درون من یک شعف غیرقابل وصف بود. آن شب گذشت اما دلم می خواهد آن شعف همیشه زنده بماند

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار