ناراحت نيستم كه پيكر پسر شهيدم را نياوردند. همين كه پيش حضرت زهرا(س) و حضرت زينب(س) است خيالم راحت است.

به گزارش گروه وبگردی باشگاه خبرنگاران جوان، شهيد محمد بلباسي به واسطه مسئوليتي كه پيشتر در بسيج سازندگي سپاه مازندران داشت، ‌ارتباط بسياري با بسيجيان و جهادگران برقرار كرده بود و با تعداد قابل توجهي از اصحاب رسانه نيز دوست و رفيق بود. براي گفت‌وگو با خانواده شهيد بلباسي كه از شهداي 17 ارديبهشت 95 كربلاي خان‌طومان به شمار مي‌رود، با روابط عمومي سپاه كربلاي مازندران هماهنگ شديم و مسير قائمشهر را در پيش گرفتيم. تمام شهر پر شده بود از بنر عكس شهيد بلباسي و اين تصاوير راهنماي ما شدند تا از كوچه پس كوچه‌هاي قائمشهر عبور كرديم و به منزل شهيد رسيديم. همسر و سه نازدانه شهيد به استقبال‌مان آمدند و در فضاي معنوي خانه كه آرامشي چون يك زيارتگاه داشت، گفت‌وگوي ما با محبوبه بلباسي همسر شهيد بلباسي شكل گرفت. شيرزني كه چشم انتظار تولد فرزند چهارمش است و در عين حال به دليل عدم رجعت پيكر شهيد محمد بلباسي، انتظار آمدن پدر و فرزند را توأمان مي‌كشد. در ادامه نيز با هاجر عباسي مادر شهيد گفت‌وگو كرديم.

با شهيد نسبت فاميلي داشتيد؟ از وصلت‌تان بگوييد.

من و همسرم نسبت دور فاميلي داريم. من متولد سال 65 هستم و همسرم متولد58 بود. با نسبت فاميلي و آشنايي‌هايي كه وجود داشت، يك هفته بعد از خواستگاري عقد كرديم. سال80 عقدمان بود و سال 82 عروسي كرديم. از شهيد چهار يادگار دارم كه فرزند آخري تو راهي است و پدرش او را نديد، فرزند بزرگ‌ترم فاطمه 10 ساله است، حسن 8 ساله و مهدي 6 ساله.

اعزام همسرتان به دفاع از حرم داوطلبانه بود؟

بله، ‌به صورت داوطلب به سوريه اعزام شد. براي اولين بار 16 فروردين رفته بود و يك ماه بعد 17ارديبهشت در خان‌طومان سوريه به همراه 12 تن از يارانش به خيل عظماي شهادت نائل آمدند.

چطور با سه بچه قد و نيم قد راضي به رفتنش شديد؟

همسرم خصوصيات اخلاقي كه داشت اطرافيان مي‌گفتند قيافه‌اش شبيه شهداست. مي‌گفت اگر من شهيد نشوم اينگونه كه همه مي‌گويند آبرويم مي‌رود! عشقي كه او به شهادت داشت مانع مي‌شد بگويم ما را تنها نگذار. اما انتظار داشتم اين دفعه برگردد.

تمام اين سال‌هايي كه زير يك سقف با همسرتان زندگي كرديد اخلاقش چگونه بود كه لايق شهادت شد؟

محمد شخصيت آرام، صبور و باحوصله‌اي داشت. همه خوبي‌ها را با هم داشت و در عين حال كه فوق‌العاده مؤمن بود، خيلي به‌روز بود. آدمي نبود كه در مسئله مذهبي تند باشد. هميشه آرامش داشت. هيچ گاه در كاري اجبار  نداشت. 15 سال كه با او زندگي كردم صداي بلند همسرم را نشنيدم.

راجع به شهادتش حرفي مي‌زد؟

بعضي اوقات حلاليت مي‌خواست. مي‌گفت نگران نباشيد همه چيز امن و امان است. وقتي در سوريه بود از وضعيت آنجا مي‌پرسيدم و مي‌گفت: آخرش شهادت است. مهم عاقبت به خيري است. من هم مي‌گفتم زودتر برگرد و آنجا نمان. عيد امسال كه راهيان نور جنوب بوديم چون محمد خادم‌الشهدا بود، قبل و بعد از عيد جنوب بوديم و براي شهداي مدافع حرم كليپ مي‌گذاشت و مي‌گفت دعا كنيد سال بعد عكس من هم كنار شهدا باشد. مطمئن بودم همسرم شهيد مي‌شود، اهداف بلندي داشت اما اينكه اين قدر زود شهيد شود تصور نمي‌كردم.

آخرين خداحافظي با همسفر زندگي‌تان چطور رقم خورد؟

اواسط فروردين 95 ساعت 10 شب تماس گرفتند گفتند امشب حاضريد به سوريه اعزام شويد، محمد رو كرد به من و گفت بروم؟ گفتم شما از شهدا خواسته بودي بروي سوريه و از بي‌بي‌جان زينب(س) دفاع كنيد، برويد و خدا پشت و پناهتان، ساعت 2 بامداد با بچه‌ها خداحافظي كرد و رفت. چون مأموريت زياد مي‌رفت و از طرفي تلويزيون مدافعان حرم را نشان مي‌داد، ‌بچه‌ها با اين قضايا آشنا بودند و چيزي نگفتند، محمدم گفت هر اتفاقي كه برايم افتاد دوست دارم مثل كوه قوي باشي. هر چيزي شد و اتفاقي برايت افتاد آرام باش، در آخرين لحظات گفتم آيت‌الكرسي برايم بخوان، من پنج ماهه باردارم، همسرم آدم با اعتقادي بود مي‌گفت زمان جنگ رزمندگان مي‌رفتند همسران‌شان با فرزندان تنها مي‌شدند. به خدا خيلي اعتقاد داشت، مي‌گفت خدا بنده‌هايش را تنها نمي‌گذارد و كمكت مي‌كند.

چه چيزي باعث شده حاج محمد، همسر و چهار فرزندش را رها كند و از بين چندين ميليون شيعه براي دفاع از حرم راهي سوريه شود؟

هر كسي كه شهيد مي‌شود پيشينه‌اي از قبل دارد. تيرهايي كه رها مي‌شود حساب و كتاب دارد، شايد هر كسي لياقت شهادت نداشته باشد. محمدم كلي زحمت كشيد تا شهادت نصيبش شد.

بچه‌ها در نبود پدرشان بي‌قراري نمي‌كنند؟ چطور آرامشان مي‌كنيد؟

چون الان دور و برشان شلوغ است، هنوز متوجه نيستند. پسر كوچكم مي‌گويد بابايي كي برمي‌گردد؟ گفتم بابا پيش خدا رفت. زماني كه بچه گريه مي‌كند و مي‌گويد من بابام را مي‌خوام هيچ چيز جز پدر برايش معنا ندارد. اين چيزهايي است كه اغلب خانواده شهدا با آن مواجه هستند.

گويا شهيد بلباسي به طور جدي در امور خيريه شركت داشت؟

حاج محمد به همراه دوستانش صندوق امام زمان (عج) داشتند كه فقط براي فقرا پول جمع مي‌كردند. سبد كالا مي‌گرفتند و بين 80 خانواده تقسيم مي‌كردند. چند سال پيش زمستان، استان مازندران و خيلي از استان‌هاي كشورگاز قطع شده بود. هر كسي به فكر خودش بود. خانه ما هم خيلي سرد بود حتي بخاري نداشتيم. اما همسرم به شهرهاي ديگر مي‌رفت، نان و چراغ مي‌خريد و به خانواده‌ها مي‌داد، هر چيزي پيش مي‌آمد مثل زلزله ورزقان و تبريز سريع گروه جهادي و عمراني به راه مي‌انداخت و براي سيل‌زده‌ها و زلزله‌زدگان مسكن مي‌ساختند. اين همه زحمت كشيد. همين طور نيست كسي شهادت نصيبش شود (ناز پرورده تنعم راه به جايي نبرد) كسي كه به دنبال مسائل دنيوي باشد، شهيد نمي‌شود. خودم و خانواده‌هاي شهدايي كه آشنايي دارم چيزي كم نداشتيم. كساني هستند كه كلي سرمايه داشتند اما همه چيز را رها كردند و شهادت را انتخاب كردند. به محمدم مي‌گفتم شغل دوم بگير، مي‌گفت كسي كه شغل دوم مي‌گيرد حلال نيست. با چنين اخلاقي كه محمد داشت مي‌گويم كساني كه به مدافعان حرم طعنه مي‌زنند با تكفيري‌ها يكي هستند مگر پول در مقابل جان قابل مقايسه است.

پيش آمده كه حضور شهيد را در زندگي روزمره‌تان ببينيد؟

چند روز پيش دختري با تيپ امروزي به منزل‌مان آمد و گفت من از شهر ديگري آمده‌ام. خيلي گريه مي‌كرد. پرسيد به سر و وضعم مي‌آيد خواب شهدا را ببينم؟ شهيد بلباسي به بلبا معروف بود، ‌آن خانم گفت مردي را در خواب ديدم كه خودش را بلبا معرفي مي‌كرد و گفت من هنوز شهيد نيستم، هنوز كار دارم. دخترك مي‌گفت نمي‌دانم چه سنخيتي با شهيد داشتم كه خوابش را ديدم و بعد از آن سعي مي‌كنم محجبه شوم.

سخن پاياني؟

زماني كه محمد سوريه بود و با او حرف مي‌زدم سعي مي‌كرد دلداري‌ام بدهد و مي‌گفت سوريه امن و امان است. اما خودش لابه‌لاي حرف‌هايش مي‌گفت: اگر اتفاقي افتاد نگران نشويد به ياد حضرت زينب(س) و حضرت زهرا(س) باشيد. حالا كه شهيد شده، حضرت زينب(س) قلبم را آرام كرد.

هاجرعباسي مادر شهيد

حاج‌خانم شما هم از پسرتان بگوييد كه خود را فدايي اهل بيت كرد.

من شش تا فرزند دارم كه سه پسر و سه دخترند. محمد چهارمين فرزند و اولين پسرم بود. جمعه 19 اسفند سال 57 به دنيا آمد و روز جمعه 17 ارديبهشت 95 در 38 سالگي به شهادت رسيد. محمد از كودكي اخلاقش بيست بود. بچه مؤدب و منظمي بود. خيلي به نظافت اهميت مي‌داد. خيلي با نماز عجين بود. از كودكي بچه نابغه‌اي بود. مهندسي ريخته‌گري خوانده بود و از دانشگاه كه آمد رفت سربازي و به پدرش گفت مي‌خواهم راه شهدا و عموي شهيدم را ادامه دهم. الحمدلله راه شهدا را ادامه داد و جاي عموي شهيدش را پر كرد. پسرم به اردوي جهادي زياد مي‌رفت. مدام مأموريت بود. دلشوره داشتم كه شهيد شود، يك روز گفت من مي‌خواهم به سوريه بروم گفتم اينقدر مأموريت نرو خانمت تنهاست كمي پيش زن و بچه‌ات باش بعد برو.

به عروسم گفتم شما نگذار محمد به سوريه برود. تمام خريد خانه و مدرسه بچه‌ها با شماست. همان شب خوابي ديدم و صبح به او زنگ زدم. گفتم من پشيمانم هر جا مي‌خواهي بروي به سلامت. شب خواب ديده بودم شهيدي آوردند من به او سلام دادم. چند روز بعدش روزه بودم و وضو گرفتم نماز بخوانم كه محمد زنگ زد و گفت من تهران هستم. مي‌روم مأموريت. گفتم سه روز است از مأموريت آمدي كجا مي‌روي؟ گفت دعا كن شهيد شوم. گفتم شما زنده باشيد مثل شما محمدها بايد باشند، گفت آره مامان راست مي‌گويي اگر صلاح باشد شهيد شوم شهيد مي‌شوم.
 فكر مي‌كرديد كه روزي محمد به شهادت برسد؟ گويا در خانواده از قبل شهيد داشتيد.

 پسرم خيلي مهربان بود خيلي به من احترام مي‌گذاشت. ولايتي بود. عاشق حضرت آقا بود. رهبر انقلاب وقتي سخنراني مي‌كرد بچه‌ها را ساكت مي‌كرد تا سخنان رهبر را خوب گوش كند. امر به معروف مي‌كرد خيلي به حجاب اهميت مي‌داد، خدا چيزي به من داد كه قابلش نبودم، برادرم علي عباسي اوايل انقلاب شهيد شد. شاگرد خياطي بود و 20 سال بيشتر سن نداشت كه توسط منافقان در درگيري آمل شهيد شد، برادرشوهرم سردار عليرضا بلباسي فرمانده سپاه بود كه سال 64 در عمليات والفجر 8 به شهادت رسيد.

آخرين وداع با پسرتان چگونه گذشت؟

كمي قبل از شهادتش ساعت 12 نيمه شب تماس گرفت و احوالپرسي كرد. گفت من خوبم و احوال بچه‌هايش را پرسيد اين آخرين خداحافظي ما بود. دوشب بعد به شهادت رسيد. پسر ديگرم غروب آمد خانه گفت مامان خبر داري شهر خان‌طومان را گرفتند. تو را خدا دعا كن داداش چيزي نشود. دخترم غروب زنگ زد مامان امشب مي‌آيم خانه شما، من چيزي به روي‌شان نياوردم. به دخترم گفتم فاطمه راست بگو محمد چي شده؟ برادرت رسول اينطور گفته. شما اينطور مي‌گويي. پرسيدم محمد زخمي شده. پسرم شهيد شده؟ از آنجا حركت كردم و به منزل محمد آمدم، ديدم عروسم براي شهادت همسرش نماز شكر مي‌خواند. به محمدم گفتم به خونت قسم صبري بده تا من و عروسم دشمن شاد نشويم. الحمدلله كه خدا صبر داد.

وقتي خبر شهادت پسرتان را شنيديد چه حس و حالي داشتيد؟

 ناراحت نيستم كه پيكر پسر شهيدم را نياوردند. نه نذر كردم و نه دعا كردم كه حتماً برگردد. همين كه پيش حضرت زهرا(س) و حضرت زينب(س) است خيالم راحت است. وقتي خبر شهادت محمدم را شنيدم گفتم مگر فرزندم از امام حسين(ع) بالاتر است؟ اينكه چرا جسم او در سرزمين غريب توي بيابان‌ها مانده اوايل گريه مي‌كردم اما الان حضرت زينب(س) قلبم را آرام كرد.
منبع: روزنامه جوان
انتهای پیام/
     


اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار