خاطرات مهاجرت از زبان مادربزرگ/شوخی صاحب‌خانه ایرانی با زن افغانستانی

شرایط سخت ناشی از جنگ شوروی و افغانستان مجبورمان کرد کشورمان را ترک کنیم و اشتراکات ما را به ایران کشاند.

خاطرات مهاجرت از زبان مادربزرگ افغانستانی/شوخی صاحب‌خانه ایرانی با زن افغانستانی
فاطمه حیدری مادر بزرگ افغانستانی که تجربه بیش از 35 سال زندگی در ایران را دارد در گفتگو با خبرنگار حوزه افغانستان باشگاه خبرنگاران جوان، با بیان اینکه از سال 1360 به دلیل فضای جنگ ناشی از حمله شوروی به افغانستان مجبور به مهاجرت از کشورمان شدیم، اظهارداشت: آن زمان به دلیل اشتراکات مذهبی و زبانی با مردم ایران و همینطور ارادت و احترامی که برای امام خمینی(ره) قائل بودیم جمهوری اسلامی را برای زندگی انتخاب کردیم.
 
وی اضافه کرد: در ابتدای ورود به ایران شهر قم را برای زندگی برگزیدیم. ما مردمی جنگ زده و بی‌پناه بودیم و مردم ایران بسیار در حق ما مهمان نواز بودند. زمانی که به قم آمدیم در خانه‌ای که صاحب آن «آقارضا» نام داشت سکنی کردیم. آقا رضا و همسرش بسیار در حقمان نیکی کردند تا ما بتوانیم زندگی آرامی داشته باشیم.

این مهاجر افغانستانی بیان داشت: زمانی که  پسر بزرگم قصد ازدواج داشت و قرار بود برایش مراسم بگیریم، آقا رضا و همسرش تمام خانه‌شان را در اختیار ما گذاشتند تا بتوانیم مراسم پسرم را برگزار کنیم و حتی در مهیمانی و اسباب‌کشی‌ کمکمان می‌کردند.

این مادر بزرگ افغانستانی با ابراز خرسندی گفت: فرزندانم را در ایران به خانه بخت فرستادم و اکنون دارای 9 نوه هستم.

وی با بیان اینکه زمانی که ما به ایران آمدیم مردم این کشور خود درگیر جنگی تحمیلی از سوی صدام بودند، اظهارداشت: به دلیل بعضی مسائل در آن زمان مجبور شدیم مدتی برای زندگی به کاشان بریم؛ آنجا نیز در خانه‌ای بودیم که بدون اغراق می‌توانم بگویم بهترین خاطراتمان در تعاملات با ایرانی‌ها در همان خانه رقم خورده است.

وی تاکید کرد: یادم می‌آید زمانی که در کاشان بودیم بین یکی از زوج‌های فامیل ما مشکلاتی پیش آمد و زمانی که صاحب‌خانه مان که آقا ماشاالله نام داشت از این مسئله آگاه شد به همراه همسرش به مسأله ورود پیدا کرده و آنقدر تلاش کردند تا این دو جوان سر زندگیشان برگشتند. حتی یادم می‌آید یک روز آقا ماشاالله دو قطعه عکس از خود و همسرش را به این زوج داد و از آنها خواست مانند او عاشقانه زندگی کنند.
 
فاطمه حیدری ادامه داد: آن روزها علیرضا پسر سوم من شيرخواره بود و یک روز زن صاحب‌خانه به خانه‌مان آمد من در آشپزخانه مشغول تهیه غذا بودم که ناگهان علیرضا بیدار شد و شروع به گریه کرد. دستم بند بود، چند دقیقه‌ای گذشت و متوجه شدم که دیگر صدای بچه‌ام را نمی‌شنوم، نگران شدم و رفتم ببینم چه بلایی سرش آمد که ساکت شد! وقتی وارد اتاق شدم دیدم علیرضا دارد از سینه همسر آقا ماشالله شیر می‌خورد و با خنده به من گفت فاطمه خانم دیگر علیرضا نمی‌تواند داماد من شود! این زن و شوهر آنقدر با ما صمیمانه رفتار می‌کردند که بعضی وقت‌ها آقا ماشالله به شوخی به ما می‌گفت بیایید بچه‌هایمان را مخلوط کنیم. چون بچه‌های ما سیاه هستند و بچه‌های شما سفید و خوشکل، اگر آنها را مخلوط کنیم چهره‌هایشان تنظیم می‌شود... و همگی بخاطر این شوخی می‌خندیدیم.
 
این مادر بزرگ خوش‌بیان افغانستانی با قدردانی از مردم ایران صحبت‌های خود را به پایان رساند و خاطرنشان کرد: همه جای دنيا آدم‌های خوب و بد دارد، اما من و خانواده‌ام با وجود اینکه هنوز مستأجر هستیم، بسیار از زندگی در ایران راضی هستیم و از تمامی انسان‌های خوبی که در این 35 سال سختی‌های مهاجرت را برایمان آسان کردند و خاطرات خوبی را برایمان رقم زدند، تشکر می‌کنیم.


انتهاي پیام/

گفتگو از محمد محمدی‌شایگان
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار