روایت یک شاعر جوان از حس و حال شعرخوانی در محضر رهبر انقلاب + فیلم

در مطلب زیر روایتی از شعر خوانی یک بانوی جوان در حضور رهبر انقلاب را از نظر می‌گذرانید.

روز موعود رسید. حیاط حوزه هنری را که نگاه می‌کردی، برق خوشحالی چشم‌ها چشمت را می‌گرفت. شوق و هیجان، مثل جلوه‌های ویژه صورت نورانی روزه‌دارها، از نگاه‌ها و لبخند‌ها می‌پاشید توی فضا. جمعی گرم سلام و علیک، عده‌ای مشغول مصاحبه، چند نفر در حال قدم زدن و رصد کردن، من هم که روی ابر‌ها سیر می‌کردم، کلوزآپ می‌گرفتم از لحظه‌ها. 


بیشتربخوانید


وارد بیت شدیم و هنوز باورم نبود. تا اینکه همهمه‌ای شد و دیدم که حضرت آقا وارد شدند. پلک‌هایم شاتر دوربین شده بود. تند و تند روی هم می‌آمد و فریم به فریم ثبت می‌کرد. لبخند آقا، دست بلند کردنش، نگاه محبت آمیزش، به اسم صدا کردنش، اسم بابا را هم مطابق معمول شنیدم از لب‌هایشان و ذوق کردم.

همهمه که خوابید چند نفری از بین صف‌ها بلند شدند و شعر خواندند. بدون برنامه و دلی. بابا یک دو بیتی ترکی خواندند و کیف کردم و زیر لب گفتم عمرت بلند باد.

از جمع خانوم‌ها هم یکی دو نفری بلند شدند و شعری خواندند. لطف خاص آقا شامل همه می‌شد و به‌به و آفرین صله می‌گرفتند شاعر‌ها از ایشان. دلتان نخواهد نماز خواندیم پشت سر پدر امت و چه نمازی... سر سفره‌ی ایشان افطار کردیم و چه افطاری...

موقع شعرخوانی که شد مضطرب بودم. شعر‌های خوبی شنیدیم. عاشقانه‌ها به نسبت کم بود و منی که بنا بود عاشقانه بخوانم داشتم غریبی می‌کردم. اسمم را که صدا زدند نگاه آقا چرخید سمت من، قلبم می‌گفت بگذار جای تو من بلند بلند بتپم! چشمم می‌گفت بگذار محبت و ارادتت را اشک کنم، دستم می‌گفت بگذار پس‌لرزه‌های شوقت را نشان بدهم، زبانم گفت حضرت آقا سلام...

بعضی خوشی‌ها بدون رفیق و عزیز نصفه نیمه است... سلام رسان‌همه‌تان بودم محضر مهربانترین رهبر ادیب دنیا... نفهمیدم چطور خواندم و چطور تمام شد، فقط یکهو صدای آقا توی گوشم پیچید که با مهر خطاب به بابا گفتند «الولد سرّ ابیه» بابا به احترام ایستاد و دست ادب به سینه گذاشت، نفس عمیقی کشیدم، تأیید‌های آقا و نگاه مهربان بابا و آفرین‌های دور و نزدیک را قاب کردم.  فریم‌های آن دیدار تا ابد در قلبم می‌ماند. حالا به امید روزی که آنجا شعر آئینی بخوانم قلم می‌زنم. دعای خیرتان را دریغ نکنید.

حس خاصی در شعر خواندنش دارد، مانند همه زنان سرزمینم با حجب و حیا و با مطانت البته با کمی استرس که در صدایش موج می‌زند، هیجان زده است، شعرش را آغاز می‌کند، البته آغازی که با شعر پدر الهام می‌گیرد و به قول خودش آبرو می‌بخشد به شعرش با شعری از پدر.

عیسی اگر در آخر عمرش به عرش رفت

قنداقه حسین شرف عرش اعظم است

صد مرده زنده می‌شود از ذکر یا حسین

ارباب ما معلم عیسی بن مریم است

شعرش را با متانت مثال‌زدنی آغاز می‌کند، آغازی که ما را به یاد شعر‌ها و رباعی‌های حاج، ولی الله کلامی در روز‌های محرم می‌اندازد، آنجا که می‌گوید «یل یاتار طوفان یاتار یاتماز حسینی پرچمی».

با جانِ شمع هوهوی طوفان چه می‌کند؟ 
با تخته‌پاره سیل خروشان چه می‌کند؟ 

از حال من سراغ گرفتی، بیا ببین
با خاک مرده باد غزلخوان چه می‌کند؟ 

گفتی میان آتش عشقم چه می‌کنی؟ 
گفتم خلیل بین گلستان چه می‌کند؟ 

شوق وصال کشته مرا، بیم هجر هم
جایی که خیر این نرسد، آن چه می‌کند؟ 

من قطره قطره اشک شدم در فراق تو 
با تو صدای چک چک باران چه می‌کند؟ 

در خواب دیدمت به مزار من آمدی 
در حیرتم که در تن من جان چه می‌کند

رباب کلامی متولد ۱۳۶۲ زنجان است، هر چند این روز‌ها در تهران گذران زندگی می‌کند، فرزند دوم استاد «ولی الله کلامی» استاد بلامنازع شعر و ادب و به ویژه مدح اهل بیت است و همچون پدر ارادتی که به این خاندان دارد.

می‌گوید از بچگی خرده استعدادی داشتم، شعر می‌خواندم و گه گاهی هم می‌سرودم، ولی جرات نداشتم به پدر نشان دهم، شعر من کجا و شعر استاد کجا شعر‌های من کجا و پدر کجا همین دلیلی بود تا نتوانم شعرهایم را به پدر عرضه کنم.

می‌گوید؛ در دوران دبیرستان هم چند بیتی شعر گفتم، تا اینکه رسید به بعد از فارغ‌التحصصیلی و از ۸ سال پیش من که کم کم شعرم را آغاز کردم و در کلاس‌های حوزه هنری شرکت کردم و بعد در محافل خودمانی و کوچک هم شعر می‌گفتم.

در جلسات استاد اسفندقه در دانشگاه تهران شرکت می‌کردم و از محضر و جلسات اساتیدی، چون بیابانکی، داودی، حبیبی در حوزه هنری هم سود می‌بردم و در انجمن‌ها هم شعر می‌سرودم، در محافل شعری هم حضور پیدا می‌کردم.

تواضع و فروتنی خاصی دارد می‌گوید؛ البته استاد اصلی من پدر بود، شعرهایشان را می‌خواندم و روم نمی‌شد شعرهایم را به ایشان عرضه کنم، به عنوان شاعر پیش پدر نمی‌توانسم حرفی از شعر بزنم. هر از گاهی دل به دریا می‌زدم و شعرم را به ایشان نشان می‌دادم و پدر نیز همیشه با صعه صدر و حوصله شعرهایم را می‌خواند و نظرش را می‌داد.

به عنوان شاعر هیچگاه در محضر پدر قد علم نمی‌کردم، ولی از محضرشان استفاده‌ها می‌بردم، هر از گاهی پدر شعرهایم را می‌دید و می‌خواند و نظرش را می‌داد. یکی از استرس‌هایم پس از دعوت به بیت رهبری هم این بود که شاید برای نخستین بار در محضر پدر هم سروده‌هایم را می‌خواندم. چون هر وقت از جایی برای شعرخوانی دعوت می‌شدم وقتی متوجه می‌شدم پدر هم حضور دارد دعوتشان را رد می‌کردم و در آن محفل حاضر نمی‌شدم. ولی بیت رهبری را نمی‌شد، رد کرد.

البته در ایام کرونا دیدار‌های حضور کنسل شد و یک برنامه زنده تلویزیونی بود به نام «دیدار ماه» که آنجا هم شعر خواندم، ولی دیدار چهره به چهره چیز دیگری است و حال و حس خاص خودش را دارد.

می‌گوید؛ هنوز نتوانسته‌ام کتابی را منتشر کنم، چون سختگیرم و دلم می‌خواهد شعرهایم به پختگی کامل برسد بعد اقدام به انتشار کتاب کنم، البته مجموعه شعرهایم را جمع کرده‌ام و تصمیم دارم بعد از ویرایش به یکی از ناشران نشان بدهم ببینم چه می‌شود.

شغل خاصی ندارم، کارم خانه‌داری است و البته در کنار آن کار‌های متفرقه در حوزه شعر را هم انجام می‌دهم، از داوری اشعار و مسابقات شعر گرفته تا ... شاغل نیستم.

برای یک مجمعه شعر که برای سردار سلیمانی بود از من شعر خواستند و من هم توفیق داشتم برای ایشان شعر بگویم و هر سال هم یک شعر جدید به آن اضافه می‌کنم.

در مورد نحوه شنیدن خبر شهادت سردار دل‌ها کی‌گوید؛ ایام فاطمیه در منزل پدر همیشه مراسم داریم و ما هم رفته بودیم، همان روز حادثه صبح که از خواب بیدار شدم، وقتی دیدم همسرم چشم به شبکه خبر دارد، متوجه شهادت سردار دل‌ها حاج قاسم سلیمانی شدم، خیلی دلم گرفت.

برایم ناباورانه بود، هرگز باور نمی‌کنم که سردار شهید شده باشد، با شهادت سردار یک آتشی در دل‌ها شعله‌ور شد که فکر نمی‌کنم حالا حالا‌ها سرد شود و سرد هم نخواهد شد.

باور نمی‌کردم روزی برای شهادت سردار سلیمانی هم شعر بگویم، ولی ... صدایش پشت خط تلفن به لرزه می‌افتد و برای لحظاتی ساکت می‌شود دلش برای حاج قاسم می‌گیرد و چشمش خیس. برای لحظاتی ساکت می‌شوم...

مپرس داغ پدر سرد می‌شود یا نه 
که مرگ قصه‌ی مرداب هاست، دریا نه

که در مصاف نشان داده است این دریا
دل مواجهه دارد، سر مدارا نه

که نقل داغ پدرکشتگی‌ست قصه‌ی ما
زمان زمان تلافی‌ست نه، تماشا نه

ستاره‌ای که خطر می‌هراسد از نامش 
به وقت حادثه می‌ترسد از خطرها؟ نه 

بگو عقب بنشینند قوم ترسو‌ها
که جنگ کار شما نیست بی‌جنم‌ها! نه

نگاه کوته شب‌تاب‌ها چه می‌فهمد 
که شوق شیوه‌ی پروانه‌هاست، پروا نه

قرار آخر سردار‌ها سرِ دار است
کسی ندیده که باشند اهل حاشا، نه

میان ما و شهیدانمان قراری بود
نشسته‌ایم به پای قرار، از پا نه

به خون به دفتر تاریخ ثبت خواهد شد
علی غریب شد، اما دوباره تنها نه

هنوز موج غمش سر به سینه می‌کوبد
مپرس داغ پدر سرد می‌شود یا نه

می‌گوید دیدار آقا را که نمی‌شود تعریف کرد، برای اولین بار بود که در این فضا قرار می‌گرفتم، تا چند ساعت قبل نمی‌دانستم من هم جزو کسانی هستم که به بیت رهبری می‌روم، از من هم شعر خواسته بودند و من هم شعر داده بودم، ولی اصلا فکرش را هم نمی‌کردم من هم دیدار آقا را تجربه کنم!

خیلی نا باورانه بود، وقتی خبر دادند هیجان زده بودم، خوشحال شدم، چند رکعتی که پشت سر ایشان نماز خواندم به یاد ماندنی بود و نان و نمکی که در محضر ایشان خوردم برایم اطعام بهشتی بود.

منبع: فارس

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار