بازگشت از دنيای مردگان؛

اگر خدا نخواهد مرگ هم دست و بالش بسته می شود

"اشهدم را خواندم وسرم را روی بالش گذاشتم" اين را "عباس خواجه"مرد 94 ساله می گويد.

به گزارش گروه اجتماعی باشگاه خبرنگاران جوان، پيرمردی 94 ساله آنقدر حالش وخيم بود که حتی خودش هم می دانست سحر روز بعد را نخواهد ديد. حدسش درست بود. او آن شب مُرد اما به طور عجيب و باورنکردنی دوباره زنده شد. عجيب تر اينکه پيرمرد بعد از بازگشت به زندگی، حالش خوب خوب شده و ديگر نشانی از بيماری و درد در او ديده نمی شد.

بی وقت می آيد و ناگهانی. بی برو برگرد. همين غافلگيری، يکی از ويژگی های مرگ است. ماجرای مرگ، رفتنی است که بازگشتی ندارد اما روزگار است ديگر. آدميزاد روی اين کره خاکی دستخوش حوادث و اتفاقات عجيب و دور از ذهنی می شود که اگر در اين مورد بگوييم "غيرممکن ها، ممکن می شود" اغراق نکرده ايم. عباس خواجه هم جزو افراد انگشت شماری است که ممکن شدن کار غيرممکنی را تجربه کرد. 

معلوم بود می ميرم

"حرف يک يا دو روز نبود که؛ روی تخت افتاده بودم. ماه ها بود که سراغ اين پزشک و آن متخصص می رفتم. می رفتم که نه. نای حرکت کردن نداشتم. مرا می بردند. پسرم اين زحمت را می کشيد. خودم می دانستم اوضاع وخيمی دارم. درد مثل خوره افتاده بود به جانم. با اين سن و سالم، توقع بهبودی هم نداشتم. از برخورد پزشکان هم می شد فهميد که کجا و در کدام مرحله از زندگی ام."

روزها سپری می شد و حال آقای خواجه روز به روز بدتر و بدتر. " یک روز بعدازظهر حالم خيلی بد شد. پسرم مرا به بيمارستان برد و طبق روال هميشه، اولش با معاينه شروع شد، آخرش هم با يک سرم ختم شد."

وقتی آقای خواجه با پسرش به خانه رسيدند، هوا تاريک شده بود، پيرمرد می گويد: "در و ديوار کوچه و خيابان را خوب نگاه می کردم. البته چند روزی بود که همه چيز را طور ديگری می ديدم. طوری که انگار آخرين بار است. اين احساس تنها در وجود من نبود. اطرافيانم هم طور ديگری به من نگاه می کردند. آن شب حادثه ديگر چه بسا بدتر. حق داشتند. آن شب اشهدم را خواندم و سر به بالش گذاشتم."

در اورژانس بيمارستان

ساعت نزديک 4 صبح بود. اهل خانه هنوز نخوابيده بودند. می دانستند امشب پيرمرد حال خوشی ندارد و بايد بيدار بمانند تا اگر حالش بد شد، او را به بيمارستان برسانند.

پيرمرد نفس هايش به شماره افتاده بود، اهل خانه با اورژانس تماس گرفتند. دختر آقای خواجه می گويد: "وقتی پدرم را در حال احتضار ديدم فرياد زدم که ديگر بس است پيرمرد بيچاره را رها کنيد. با آمپول و سرنگ تکه پاره اش نکنيد. آخر اميدی نداشتيم. با خودم فکر می کردم پدر بيچاره ام حداقل در اين لحظات آخر، زير آمپول و سرنگ نرود."

نفس های پيرمرد به شماره افتاده بود اما هنوز قطع نشده بود. به همين خاطر مأموران اورژانس، بيمار را به بيمارستان وليعصر (عج) خرمشهر منتقل کردند. چند دقيقه ای می شد که بيمار روی تخت بخش اورژانس بيمارستان با مرگ دست و پنجه نرم می کرد که ناگهان آمد "مرگ".

بازگشتی که غيرممکن بود

پيرمرد مُرد. اما تيم پزشکان بيمارستان نااميد نشدند و برای احيای بيمار تلاش کردند. با دستگاه و دستانشان به ميت شوک وارد می کردند. اين کاری است که در هنگام ايست قلبی هر بيماری انجام می شود.

دختر پيرمرد در مورد آن لحظات می گويد: "ما خارج از اتاق منتظر نشستيم و تنها از پشت در بسته شاهد تلاش و تکاپوی پزشکان بوديم. پزشکان زيادی از دو طرف سالن اورژانس، دوان دوان خودشان را به اتاق پدرم می رساندند. 2 ساعت گذشت تا اينکه پزشکی از اتاق خارج شد و گفت تبريک می گويم پدرتان برگشت."

خانواده آقای خواجه باورشان نمی شد. از بابت اين اتفاق آنقدر خوشحال بودند که يکباره همگی به طرف اتاق حرکت کردند اما اجازه ملاقات با پدر را نداشتند. بعد از دقايقی، پزشکان آمدند و ماجرا را برای خانواده آقای خواجه شرح دادند. واقعيت اين بود که آقای خواجه کليه اش از کار افتاده بود. بعد مشکل کليه ها باعث شده بود که ريه اش هم عفونت کند. عفونت ريه قلب را از کار انداخته بود و ...

تيم پزشکی بيمارستان وليعصر (عج) خرمشهر در اين باره می گويد: "ما متوجه شديم که ايست قلبی به خاطر عفونت ريه بوده. در اين مدت هم سعی کرديم آب را از ريه ميت خارج کنيم که بعد از اين کار، با اولين شوک، قلبش به طپش افتاد و بيمار به زندگی بازگشت."

زندگی دوباره

اين روزها آقای خواجه سالم و قبراق دارد به زندگی اش ادامه می دهد. پيرمرد با اين ری استارت و تولد دوباره حالش بهبود يافته. آقای خواجه می گويد: "اگر خدا نخواهد مرگ هم دست و بالش بسته می شود، آن شب را خوب به خاطر دارم. البته تا وقتی که مأموران اورژانس بالای سرم بودند، هوش و حواس داشتم اما در اين دو ساعتی که می گويند مُرده بودم، هيچ چيزی در خاطرم ثبت نشده است. برای من که همه چيز مثل برق و باد گذشت.

وقتی چشمانم را دوباره باز کردم احساس کردم تازه متولد شده ام. نمی دانستم که چه اتفاقی افتاده. اولش فکر کردم که به خاطر مسکن است که ديگه درد ندارم اما وقتی ماجرا را تعريف کردند، از ته دل خوشحال شدم، نه برای اينکه کمی بيشتر زندگي می کنم بلکه برای اينکه خداوند به من فرصت ديگری برای زنده ماندن و زندگی کردن داده است."

آقای خواجه در ادامه با خوشحالی می گويد: "بعد از آن اتفاق، سرحال تر شده ام. ديگر خبری از درد و رنج هایي قبل از مرگم نيست. شب ها آسوده و راحت می خوابم. راستش را بخواهيد اينطوری مردن خيلي هم بد نيست (خنده).

انتهای پیام/
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار