
باشگاه خبرنگاران جوان ـ فرهاد اردلان، فیزیکدان برجسته ایرانی، در مصاحبهای از زندگی پرفراز و نشیب خود میگوید؛ از تلخی کودتای ۲۸ مرداد و مواجهه با ساواک تا فعالیتهای سیاسی در آمریکا و بازگشت به ایران برای پایهگذاری فیزیک نوین در دانشگاه شریف. او همچنین از تلاش برای ایجاد مراکز تحقیقاتی مستقل و تجربههای شخصی و خانوادگی خود پرده برمیدارد.
فرهاد اردلان، فیزیکدان برجسته و چهره ماندگار ایران، در گفتوگویی بیپرده و صریح با رسانه آرتهباکس از مسیر پرفراز و نشیب زندگی خود میگوید؛ از خاطره تلخ کودتای ۲۸ مرداد به عنوان بدترین روز زندگیاش تا سودای چریکی شدن در آمریکا و رویارویی با چهره مخوف ساواک. این مصاحبه روایتی جذاب از تلاقی علم، سیاست و زندگی شخصی در یکی از مهمترین مقاطع تاریخ معاصر ایران و داستان مردی است که فیزیک نوین را در کشور پایهگذاری کرد.
من سال ۱۳۱۸ در تهران به دنیا آمدم؛ درست در آغاز جنگ دوم جهانی. پدرم متولد کردستان (سنندج) و مادرم متولد تبریز (آذربایجان) در زمان ستارخان بود. مادرم از خاطراتش در تبریز میگفت که شهر در محاصره نیروهای دولتی بود و قحطی و گرسنگی شدیدی وجود داشت. تعریف میکرد که مردم کنار دیوارها میایستادند و به محض رسیدن یک کاروان، شترها را میگرفتند و میخوردند. خانواده مادرم در جریان انقلاب مشروطیت به مشهد کوچ کردند. خانواده پدرم نیز در سنندج، پس از حمله سالارالدوله، برادر محمدعلی شاه، چون مشروطهخواه بودند، فرار کردند و به مشهد رفتند. پدر و مادرم آنجا با یکدیگر آشنا شدند و من فرزند آخر یا به اصطلاح «تَهتَغاری» آنها هستم.
در دبستان ۱۵ بهمن تحصیل کردم و سال اول دبیرستان را در البرز درس خواندم. در تابستان پایان سال اول، یک داستان جالب پیش آمد. برادر من تودهای و بسیار فعال بود و به همین خاطر ما برای ثبتنام سال دوم دیر اقدام کردیم. آقای مجتهدی، مدیر البرز که مصدقی بود و بعداً دانشگاه صنعتی شریف را ساخت، سر لج افتاد و گفت: «دیر آمدی!» و اجازه ثبتنام نداد. برادرم مرا به دبیرستان علمیه، پشت مسجد سپهسالار برد. تا سال سوم آنجا بودم و برای سال چهارم به دبیرستان هدف رفتم. دو سال اول در شعبه خیابان پهلوی (هدف یک) بودم و سال آخر به شعبه خیابان ژاله رفتم.
کودتای ۲۸ مرداد در زندگی من بسیار مهم است. وقتی کودتا شد من سال اول دبیرستان در البرز بودم. وقتی الان به تاریخ زندگیام نگاه میکنم، آن روز واقعاً بدترین روز زندگی من بوده و هیچوقت دیگر چنان روز بدی را تجربه نکردهام، با اینکه فقط سیزده-چهارده سالم بود. یادم است حدود ظهر از خانهمان که آپارتمانی در دروازه دولت بود بیرون آمدم و دیدم در خیابان سعدی کامیونها پر از آدمهای لات و بدقیافه و زنهای عجیب و غریب در حال حرکت هستند و شعار «جاوید شاه» سر میدهند. من کاملاً شوکه شدم، اما فکر میکردم که ضدکودتا به حرکت درخواهد آمد، چون تودهایها خیلی شعار داده بودند که کودتا را به ضدکودتا تبدیل خواهند کرد. بعدها در تاریخ خواندیم که حزب توده با مصدق صحبت کرده بود تا به خیابانها برگردند و تظاهرات کنند و مانند ماجرای سی تیر که قوامالسلطنه را برداشته بودند، کودتا را شکست دهند.
همان سال اول دبیرستان که در البرز بودم، برای اولین بار با درس فیزیک آشنا شدم و به شدت علاقهمند شدم. مباحثی مثل اهرمها آنقدر برایم جذاب بود که شاخ درآورده بودم! همان موقع با خودم تصمیم گرفتم که این مسیر زندگی من خواهد بود. شروع کردم به خواندن کتابهای مرتبط با فیزیک و شاگرد بسیار خوبی هم بودم.
یک دلیل درسخوان بودن من به یک خاطره تلخ در کودکی برمیگردد. من برادری داشتم که دو سال از من بزرگتر بود. در دوران جنگ که قحطی بود و نان پیدا نمیشد، برادرم ابتدا سیاهسرفه و بعد سینهپهلو کرد و از دنیا رفت. این خاطره عمیقاً روی من اثر گذاشت. روزی که او مرد، از خواهرم پرسیدم: «همه میمیرن؟» گفت: «آره.» پرسیدم: «منم میمیرم؟» همین مواجهه زودهنگام باعث شد من با مرگ دست و پنجه نرم کنم. خودم هم بچه ضعیف و «ریغویی» بودم و همیشه حس میکردم عزرائیل هر لحظه ممکن است سراغم بیاید. این حس باعث شد که بسیار منضبط باشم و همیشه در درسهایم، بهخصوص در دبیرستان، شاگرد اول باشم.
هدفم این بود که برای تحصیل به خارج از کشور، به آمریکا بروم، چون در آن زمان تحصیل فیزیک در ایران ممکن نبود. در کنکور وزارت علوم که حدود ۵۰ نفر را برای اعزام به خارج انتخاب میکرد، قبول شدم. همزمان در کنکور شرکت نفت برای اعزام به انگلیس هم قبول شدم، اما چون هدف اصلیام خواندن فیزیک بود، بورسیه وزارت علوم را انتخاب کردم.
ابتدا به دانشگاه میشیگان رفتم و سه ماه انگلیسی خواندیم. سپس برایم از دانشگاه ایندیانا پذیرش گرفتند. پس از مدتی، با دوستم خشایار جواهریان که او هم با من آمده بود و در دانشگاه ایلینوی بود، تصمیم گرفتیم به دانشگاه میشیگان برگردیم. یک سال آنجا هماتاق بودیم، اما من حس کردم وسط آمریکا جای من نیست. باید به نیویورک میرفتم، چون هر خبر مهمی در فرهنگ، هنر و سیاست از آنجا نشأت میگرفت. برای دانشگاه کلمبیا اپلای کردم و چون شاگرد بسیار خوبی بودم، بلافاصله پذیرفته شدم و در سال ۱۹۶۰ به آنجا رفتم.
از همان ابتدا در انجمن دانشجویان ایرانی در آمریکا فعال شدم. وقتی به نیویورک و کلمبیا رفتم، در شعبه نیویورک سازمان دانشجویان ایرانی بسیار فعال بودم و بسیاری از تظاهرات را پشت پرده سازماندهی میکردم. هیچوقت علاقه نداشتم در صف اول باشم، فکر میکردم کار باید انجام شود، نه اینکه اسمم مطرح باشد. در نتیجه این فعالیتها، بورسیه تحصیلی من را قطع کردند.
در آن سالها من واقعاً میخواستم چریک شوم و خیلی جدی علیه شاه فعالیت میکردم. اما پس از مدتی به این نتیجه رسیدم که چریکی شدن در طبع من نیست. اولین قانون چریکی این است که زیر شکنجه مقاومت کنی و من خودم را میشناختم که نمیتوانم مقاومت کنم و دیگران را لو میدهم. برای همین از سیاست بیرون کشیدم و خودم را وقف فیزیک کردم. اما تا آن زمان در کلمبیا به اندازه کافی درس نخوانده بودم و در امتحان دکترا رد شدم. به همین دلیل به دانشگاه پنسیلوانیا استیت رفتم و از آن به بعد تمام زندگیام فیزیک شد و فکر میکنم آنجا بود که فیزیک را به خوبی یاد گرفتم.
در سال ۱۹۶۹ دکترایم را گرفتم و به ایران برگشتم. دانشگاه آریامهر (شریف کنونی) تازه تأسیس شده بود و دوستم فیروز پرتوی که رئیس دانشکده فیزیک بود، به من نامه نوشت و دعوتم کرد. من هم بسیار خوشحال شدم که برگردم. محمدرضا امین، رئیس دانشگاه، که دکترای فیزیکش را از برکلی گرفته بود و به معنای واقعی کلمه میدانست دانشگاه چیست، کسی است که واقعا دانشگاه آریامهر را ساخت، مجتهدی به خوبی نمیدانست که دانشگاه چه معنایی دارد. او مقرراتی را پایهگذاری کرد که هنوز هم آن دانشگاه را در سطح «الیت ایران» نگه داشته است.
دو ماه پس از بازگشتم، رئیس دانشگاه مرا صدا زد و گفت که ساواک میخواهد تو را ببیند. رفتم و با فردی مصاحبه کردم که بعدها فهمیدم پرویز ثابتی معروف بوده است. پس از کلی سؤال و جواب، در آخر گفت: «شما میشود جای دیگری درس دهی؟» من هم در جواب گفتم: «ببینید، اگر من نتوانم اینجا باشم، بقیه تحصیلکردههایی که شما میخواهید از آمریکا جذب کنید هم نخواهند آمد.» رژیم شاه در آن زمان قصد داشت نیروهای تحصیلکرده را جذب کند و به همین دلیل با ماندن من موافقت کردند.
در زمستان آن سال، جنبش چریکی فدائیان و مجاهدین آغاز شد و دانشگاه ما نیز به شدت تحت تأثیر قرار گرفت. در روز ۱۲ اردیبهشت ۱۳۵۰، دانشجویان تظاهرات مفصلی برگزار کردند که با هجوم گارد شاهنشاهی و ضرب و شتم دانشجویان و حتی استادان مواجه شد. استادان در اعتراض به این واقعه اعتصاب کردند. پس از چند روز مذاکره قرار شد اعتصاب شکسته شود، اما من در جلسه استادان صحبت کردم و گفتم: «قرار ما با ساواک این بود که آنها با ما کاری نداشته باشند، حالا که کار دارند ما هم کوتاه نمیآییم و باید اعتصاب را ادامه دهیم.» و اعتصاب ادامه پیدا کرد. در آن زمان اکثر اساتید دانشگاه با حکومت شاه مخالف بودند.
ما در دانشگاه یک برنامه فیزیک مدرن را پیاده کردیم. پیش از ما، سیستم آموزشی تحت تأثیر منابع فرانسوی بود. مثلاً در دانشکده فنی، یک سناتور از روی جزوهای قدیمی درس میداد. اما افرادی مثل فیروز پرتوی و حسین که هر دو از امآیتی دکترا گرفته بودند، مکتب آموزش جدید فیزیک را که در آمریکا رایج بود، به ایران آوردند. ما کتاب معروف «هالیدی و رزیک» را به عنوان کتاب استاندارد معرفی و ترجمه کردیم و به صدها دانشجو درس دادیم. این کار یک دنیای جدید نه فقط برای دانشجویان فیزیک، بلکه برای تمام دانشجویان مهندسی باز کرد.
فضای سیاسی دانشگاه و مبارزات برای حقوق و رفاه، ما را به این فکر انداخت که اینجا جایی نیست که بتوان به «تعالی آکادمیک» (Academic Excellence) دست یافت. به همین دلیل من، حسین و پرتوی به فکر تأسیس یک مرکز تحقیقاتی روی مدل مرکز بینالمللی فیزیک نظری (ICTP) در تریسته ایتالیا افتادیم؛ جایی که فقط به فیزیک نظری و ریاضیات و صرفاً کار تحقیقاتی پرداخته شود و از تدریس و مسائل حاشیهای خبری نباشد.
یک پروپوزال تهیه کردیم و به دست شاه رساندیم. ما پیشنهاد کرده بودیم که مدیریت مرکز با دانشمندان خارجی باشد تا کیفیت لازم را تضمین کنیم، چون میدانستیم خودمان در آن مقطع توانایی لازم را نداریم. شاه با این شکل از مدیریت مخالفت کرد و گفت این طرح را در دانشگاه مازندران که ان زمان دانشگاه رضاشاه کبیر نام داشت و یک دانشگاه تحصیلات تکمیلی در بابلسر مازندران بود، پیاده کنید. بنابراین، درست سال قبل از انقلاب، ما برای تأسیس بخش فیزیک آن دانشگاه به مازندران رفتیم.
من دو بار ازدواج کردم. ازدواج اولم یک اشتباه بود، ما تفاهم کمی داشتیم و پس از ده سال به طلاق ختم شد. پسرم که حاصل آن ازدواج است، کاملاً با من قطع رابطه کرده و دشمن من است. اما ازدواج دومم با کسی است که پنجاه سال است با هم هستیم و از بسیاری جهات شبیه هم هستیم؛ هر دو آدمهای غیرمتعارفی هستیم. البته اختلافات سیاسی و فکری هم زیاد داریم و دعوا هم میکنیم. یک فرزند هم از همسر دومم دارم که در واقع فرزند ازدواج اول او بوده، اما مثل دختر خودم به او نزدیکم.
منبع: خبرآنلاین