باشگاه خبرنگاران جوان - در یک دست، جانمان را گرفته بودیم و در دست دیگر، خاک وطن را. دشمن اما با دو دست پر آمده بود؛ یک دستش سلاح شرق بود و دست دیگرش، دلار غرب. ترازو به نفع او سنگینی میکرد. هیچکس نمیدانست در نبردی که یک طرفش آهن بود و طرف دیگرش، قلب، کدام یک پیروز میشود. قصه از همانجا شروع شد؛ از لحظهای که ما تصمیم گرفتیم دو دست خالیمان را در هم قفل کنیم.
زمین، زیر پای ما، حافظه ماست. حافظه دویدنهای کودکی، حافظهی اولین قدمهای لرزان، حافظه سایه پدر و عطر چادر مادر. در آن غروب آخر شهریور، یک نفر از آن سوی اروند، با چکمههایش روی این حافظه پا گذاشت. صدام، ژنرالِ مغرورِ قادسیه، نمیدانست که این خاک، فقط جغرافیا نیست؛ شجرهنامه است. نمیدانست هر مشت از این خاک را که برداری، زیرش استخوان سربازی از دوران مادها و هخامنشیان دفن است. او با تانکهایش آمد تا حافظه ما را شخم بزند. خبر نداشت که با این کار، بذری را میکارد که از آن، هشت سال جنگل غیرت خواهد رویید.آن روز، خاک ساکت ما، فریاد کشید و ما تازه فهمیدیم، رگ غیرتمان از همین زمین، خون میگیرد.
زهر طمع
او در کاخهایش، روی نقشهی ایران خم شده بود. با سرانگشتان آغشته به طمع، خط میکشید.خرمشهر را "مُحَمَّره" میخواند و خوزستان را عربستان. در ذهنش، نخلستانهای ما، جنگلهای خرما نبود؛ ستونهای طلایی بود که کاخهای جدیدش را با آن بنا میکرد. نفت ما، خون جاری در رگهای زمین نبود؛ سوخت ماشین جنگیاش بود برای فتحهای بعدی. او نمیخواست بجنگد؛ میخواست تصاحب کند. مثل دزدی که نیمهشب به خانهای میزند که چراغهایش خاموش است.غرورش، از لوله توپهایش بیرون میریخت. به ژنرالهایش گفته بود: یک هفتهای در تهران مصاحبه خواهم کرد. هواپیماهایش دیوار صوتی را نمیشکستند؛ پرده حجب و حیای یک سرزمین را میدرییدند.آمدند تا به ما بفهمانند ضعیف هستیم. نمیدانستند که در ایران، وقتی پای خانه به میان میآید، ضعیفترین آدمها هم تبدیل به قلعه میشوند. آنها به فرودگاهها حمله کردند، به پالایشگاهها، به خانههای مردم. چون میخواستند اول قلب ما را از کار بیندازند، بعد دست و پایمان را قطع کنند.
طعم گسِ بهت و خون
آن روز، هوا طعم گس و فلزی گرفته بود. طعم دودی که از پالایشگاه بلند میشد، با بوی شرجی جنوب قاطی شده و در گلو میماسید. در کوچههای خرمشهر، دیگر صدای بازی بچهها نمیآمد؛ صدای جیغهای بریدهبریده و بعد سکوت بود. خانهها، مثل صدفهای خالی، دهانشان باز مانده بود. اثاثیه زندگی، تکهتکه، در خیابان پخش بود.یک لنگه دمپایی بچهگانه، یک قوری شکسته، یک عکس عروسی خاکگرفته. جنگ، اول از همه، به خصوصیترین خاطرات ما حمله کرده بود.دلنگرانی، دیگر حس نبود؛ یک درد فیزیکی بود. دردی که در قفسه سینه میپیچید. زنی که شوهرش برای خرید از خانه بیرون رفته و برنگشته بود، این درد را میفهمید. پدری که نمیدانست بچههایش از مدرسه به خانه رسیدهاند یا نه، این درد را میشناخت. آن روزها، زمان با صدای آژیر قرمز کش میآمد و با صدای آژیر سفید، به اندازه یک نفس راحت، کوتاه میشد. هر زنگ تلفن، میتوانست خبر سلامتی باشد یا خبر فاجعه. مردم با چشمهای گودرفته از بیخوابی، به صفحه برفکی تلویزیون خیره میشدند و به نامهایی گوش میدادند که انگار از تنشان کنده میشد: خونینشهر... سوسنگرد... بستان... اینها دیگر فقط نام شهر نبودند؛ زخمهای تازه بودند.
جوشش از درون
اما روح ایرانی، ققنوس است. از دل همین آتش و خون، جوانه زد. غیرت، یک کلمه نبود؛ یک واکنش شیمیایی بود.وقتی تصاویر زنان و کودکان آواره را دیدند، وقتی خبر سقوط خرمشهر مثل یک سیلی به گوش همه خورد، خون در رگها به جوش آمد. دیگر کسی در خانه نماند.میدانهای شهر، پر شد از مردانی که آمده بودند تا مردانگی را دوباره معنا کنند. جوانی که موهایش را مُد روز درست کرده بود، کنار پیرمردی ایستاده بود که تهریش داشت. دانشجوی چپگرا، کنار کاسب بازاری. همه یک درد مشترک داشتند، یک خشم مشترک و یک هدف مشترک: بیرون راندن دزد از خانه.پشت جبهه، خودِ جبهه بود. در مساجد، زنها دیگر فقط برای دعا جمع نمیشدند. دستهایشان با سرعت، بادام و گردو میشکست، مربا میپخت، لباس میدوخت.انگار میخواستند با هر دانه بادام، به رزمندهای انرژی بدهند. با هر کوک نخ، زخمی را ببندند. دختران جوان، حلقههای طلای نامزدیشان را در میآوردند و در سبد کمکها میانداختند. طلا در برابر خاک، ارزشی نداشت. این را تازه فهمیده بودیم. آن فریادها که در خیابانها میپیچید، فقط یک شعار نبود؛ پیماننامهای بود که با خون امضا میشد. پیمان ایستادن تا آخرین نفس.
تا ابد این خاک خانه ماست
جنگ، زندگی ما شد. سنگر، خانه دوم شد. بوی خاک نمخورده سنگر، عطر امنیت بود. صدای انفجار در دوردست، لالایی شبانه بود.ما یاد گرفتیم در تاریکی مطلق، راه برویم. یاد گرفتیم با یک تکه نان خشک و یک قمقمه آب، روزها دوام بیاوریم. یاد گرفتیم وقتی بغض داریم، بخندیم تا روحیه بغلدستیمان خراب نشود.دفاع، فقط تفنگ به دست گرفتن نبود. آن رزمندهای که در سرمای استخوانسوز کردستان، جورابش را در میآورد و به پای دوستِ یخزدهاش میکرد، داشت دفاع میکرد. آن بیسیمچی که زیر آتش خمپاره، پیام را میرساند و میدانست شاید این آخرین کلماتش باشد، داشت دفاع میکرد.آن امدادگری که برای رساندن یک مجروح، از زیر باران گلوله میگذشت، داشت از انسانیت دفاع میکرد.هشت سال، ما با زمین یکی شدیم. روی آن جنگیدیم، روی آن خوابیدیم، در آغوش آن شهید شدیم.ما نمیخواستیم حتی یک وجب از این خاک، زیر چکمه دشمن بماند. چون این خاک، گوشت و پوست ما بود. ما برای ناموسمان، هشت سال خون دادیم. و سرانجام، دشمن رفت. خسته، شکستخورده و بیآبرو. اما خاک ماند. زخمی، اما سربلند. داغدیده، اما استوار. و تا ابد، هرکس گوشش را روی این خاک بگذارد، صدای تپش قلب میلیونها ایرانی را خواهد شنید که در آن هشت سال، یکصدا فریاد زدند: ایران، خانه ماست.
منبع: فارس