باشگاه خبرنگاران جوان؛ مریم سادات بهادر _ «بوی خاک خیس هنوز از یادم نرفته…» این را علی میگوید؛ مردی که امروز در گرمای جنوب کرمان، میان دیوارهای نیمهتمام یک خانه کار میکند. چکش در دست دارد و با هر ضربهای که بر آجر میکوبد، گویی زخمی از گذشته را مرهم میگذارد.
دستهایش پینه بستهاند، اما لبخندش روشن است. میگوید: من از زیر آوار آمدم. آن روز که همهچیز تمام شد، فقط دلم زنده ماند. حالا هر خانهای که در هر نقطهای از این دیار میسازم، بوی زندگی دوبارهی بم را میدهد.

صدای چکش او در هوای گرم میپیچد و همین صدا کافیست تا ذهنش، بیاختیار برگردد به صبح سردی در دیماه ۱۳۸۲…
سحر دیماه ۱۳۸۲؛ وقتی زمین فریاد زد
ساعت پنج و بیستوشش دقیقهی صبح جمعه، بم هنوز در خواب بود. مه رقیق روی نخلها نشسته بود و شهر آرام در دل سرمای دیماه میلرزید. ناگهان زمین، فریادی از عمق خاک برکشید؛ لرزشی کوتاه، اما سهمگین، که خانهها را فرو ریخت، دیوارها را شکست و خواب هزاران خانواده را به مرگی بیصدا بدل کرد.

کوچهها پر از خاک و آوار شدند؛ صدای گریه و ناله با صدای سقوط ساختمانها آمیخت. کودکی در آغوش مادرش بیجان مانده بود و پیرمردی، بر تلی از خاک، دنبال خانهای میگشت که دیگر حتی قابل تشخیص نبود. هوای سرد دیماه، اشکهای خاموش مردم را یخ میزد و تنها چیزی که میشد دید، چهرههای پر از ترس و حیرانی بود؛ گویی کل شهر، در یک نفس، فرو ریخته بود.
صدای همدلی از دل خاک
اما صبح و غم، پایانی نداشتند. کمکم از کوچهها و خیابانها، صدای قدمهایی آمد که با خود نان و پتو و چشمانی اشکآلود آورده بودند. از مردان و زنان گرفته تا کوچک و بزرگ، از شهرستانهای اطراف و حتی استانهای دور، خود را به بم رساندند.

آوار را کنار زدند، زخمیها را به جای امن رساندند و در هر گوشهای از شهر، دستانی خاکی و پینهبسته، نشان داد که انسانیت هنوز زنده است. باد میان دیوارهای نیمهویران میپیچید، خاک را میبرد و بوی امید را پخش میکرد.
خاکی که دوباره سبز شد
ماهها گذشت و دیوارها جای چادرها را گرفتند؛ صدای چکش و آجر، موسیقی هر صبح شد. مردمی که داغ عزیزانشان را بر دل داشتند، خانههایی ساختند که نه از آجر، بلکه از ایمان و امید شکل گرفته بود.
آنان خسته بودند، اما لبخندشان نور زندگی بود. بازسازی مساجد، خانهها و مدارس؛ آبرسانی به روستاها، توزیع بستههای معیشتی و خدمات پزشکی رایگان، همه نشان داد که زندگی، حتی پس از فاجعه، میتواند دوباره جریان پیدا کند.

امروز؛ بم زنده است
حالا علی، همان کودک دیروز بمی، مردی ۲۸ ساله است که تصمیم گرفته، همدلی مردم دیار خود را پاس دارد. میگوید: بم با کمک و همدلی مردم از نو و مستحکمتر از گذشته ساخته شد. خدا خواست بمانم تا همدلی مردم دیارم را ببینم و امروز نیز خودم در مناطق محروم خدمت کنم تا نگذارم هیچ خانهای بیپناه بماند.
در صدای چکش او، امید موج میزند؛ همان صدایی که بیست و دو سال پیش، از دل خاک برخاست.

امید، نوری که از دل خاک برخاست
ضربهی چکش علی در گرمای جنوب کرمان میپیچد؛ اما این صدا، تنها صدای ساختن خانهها نیست، آوای ادامهی همان ایمانیست که از دل خاک بم برخاست.
بم شکست، اما مردمش نه. از میان آوار، نوری زاده شد به نام همدلی. نوری که از دستان خاکی مردم برخاست، زخمها را مرهم کرد و از دل ویرانی، دوباره زندگی رویاند. خاکی که روزی بوی مرگ میداد، امروز بوی تلاش، زندگی و امید میدهد؛ و حالا، در جنوب کرمان، در سرزمینی که گاه از تشنگی ترک میخورد و گاه زیر سیل خم میشود، همان روح زنده، همان ایمان جاودان، دوباره قد کشیده است.

هر ضربهی چکش علی، پژواک چکشهاییست که روزی در بم، زندگی را از دل مرگ برآوردند. او خانه میسازد، اما در حقیقت دارد امید میکارد؛ در خاکی که بارها گریسته و هر بار، سبزتر از پیش برخاسته است؛ و اینگونه است که چرخهی زندگی ادامه دارد: از آوار تا آبادانی، از غم تا لبخند، از خاک تا نور.
امید، همان نوریست که از دل خاک برخاست، از بم تا جنوب کرمان جاری شد و امروز در دستان علی میدرخشد؛ نوری زنده، که در دل هر سازندهی این سرزمین شعله میکشد.