به یاد شهیدحسین میر زینل چی؛

حسین مظلومانه لب تشنه چون مولایش به شهادت رسید/ تنها آرزویم دیدن کربلاست

مادر و پدر حسین ، روزی برای دیدار فرزندشان ، پس از آنهمه بی طاقتی و دلتنگی عزم سفر به کردستان می کنند.امابه خاطر شرایط خطرناک آنروزهای کردستان؛ اجازه دیدار فرزند به آنها داده نمی شود واین حس تلخ ندیدن ها تا ابد بر دل مادر سنگینی می کند و با یاد آوریش داغ دلش تازه می شود.

 به گزارش مجله شبانه باشگاه خبرنگاران؛ دلسوخته است و دلتنگ.تنها پسرش ، در سال 64 راهی سفری از جنس نور شده و او را در حسرت دیدار دوباره اش، گاه و بی گاه روانه قطعه 27 گلزار شهدا کرده است.گویشش ،گویش شیرین گیلکی است.

با همان مهربانی و صداقت و با همان روش رایج ادای جملات سریعی که ؛ در گفتگوی گیلانی ها به چشم می خورد.مادر شهید حسین میر زینل چی که فرزندش از تبار سادات است؛ آنقدر گرم ، صمیمی ، محکم و با صلابت با ما سخن می گوید که گاهی فراموشمان می شود ؛ او تنها یک پسر داشته و او را هم در مسیر اعتلای اسلام و نام و یاد ائمه اطهار ،تقدیم آستان حضرت دوست کرده است...

مادر ، حسین را برایمان پسری ساکت ، مهربان ،دلسوز و ساده زیست معرفی می کند و داستان زندگی بودن با فرزندش را برایمان چنان روایت می کند که گویی سالها منتظر چنین فرصتی بوده تا سفره دل بگشاید و شرح دهد مثنوی فراقی را که حسین ، تا کنون در گنجینه اسرار دل مادر به امانت نهاده است...

مادر شهید حسین میر زینل چی
 

سالهای 47 ،48 ما در رشت زندگی می کردیم. من یک دختر و یک پسر داشتم. وقتی همسرم به تهران منتقل شد، من هم به همراه فرزندانم به تهران رفتیم .حسین در بچه گی خیلی آرام وساکت بود، هر چیزی می گفتیم قبول می کرد، یک بار برای پرسیدن وضعیت درسش به مدرسه اش رفتم .

ازمن پرسیدن ؛شما مادر حسین هستید؟ گفتم بله .گفتند ؛ این معلم ما است و ما شاگرد این هستیم.اگه لازم باشد خودمان نامه می دهیم تا شما بیایید مدرسه، هیچ کس را آذیت نمی کرد .می گفت مامان تا من هستم ، شما نباید کارکنید . حسین را با کار گری بزرگش کردم. آن موقع می رفتم سر کار.گفتم حسین جان ،از من کار کردن از تو درس خواندن.آن موقع 2 تومن به حسین پول می دادیم ؛ 1 تومانش را خرج می کردو و 1 تومانش را بر می گرداند.هیچ وقت لباس گران قیمت و نو نمی پوشید.

اگر سرش می رفت نمازش ترک نمی شد.ملافه ها را خودش می شست ،هرکاری درخانه برایم انجام می داد.اصلا تمام زندگی من را حسین می چرخاند.درداروخانه کار می کرد .تمام حقوقش را تقدیم من می کردو هیچگاه من را اذیت نکرد.
 
حسین فقط 40 روز مهمان همسنگری هایش در جبهه بود. گویا حسین هم از جنس همان مردانی است که نیامده ،مهره قبولی خوردند و رفتند.مادر راضی نبود که ؛ تنها پسرش ، عصای دستش ، همه امید و آرزویش به یک باره برود ودیگر نیاید.اما حسین عزم سفر داشت .سفری به اعماق روشنیها و پیوستن به قافله نوری که اورا به معبودش وصل می کرد...
 
حسین عاشق بود.عاشق جدش حسین(ع). عاشق شهادتی چون شهادت مولایش حسین.آنقدر اصرار کرد و التماس ؛تا بالاخره او رانیز ، چون شهیدان کربلا ؛تشنه لب پذیرفتند.روزگارش را با یاد اباعبدالله می گذرانید و در التهاب دیدار اربابش روز وشب نمی شناخت.آنقدر گریه کرد تا اینکه مولا در مجلس روضه ای خودبه دیدار فرزندش حسین آمد و وجودش را متبرک به فضایی کرد که حسین (ع) خود در آن قدم نهاده بود...

مادر حسین آخرین روزهای بودن با فرزندش را به خوبی به یاد دارد.همان روزهایی که در تهران ،مشغول آموزش نظامی بود تا بتواند خود را به صف یاران سفر کرده برساند.زندگی حسین همه اش رنگ و بوی ارباب می دهد.هر گوشه ای از زندگی اش را که واکاوی کنیم در انتها باز به "حسین "ختم می شود.او حتی دوره آموزش نظامی اش را نیزدر پادگان امام حسین می گذراند و عاشق مولا که بود؛ عاشقتر می شود...
 
مادر و پدر حسین ، روزی برای دیدار فرزندشان ، پس از آنهمه بی طاقتی و دلتنگی عزم سفر به کردستان می کنند.امابه خاطر شرایط خطرناک آنروزهای کردستان؛ اجازه دیدار فرزند به آنها داده نمی شود واین حس تلخ ندیدن ها تا ابد بر دل مادر سنگینی می کند و با یاد آوریش داغ دلش تازه می شود...
 
حسین مظلومانه و چون مولایش حسین لب تشنه و چاک چاک به شهادت رسیده بود.ولی مادر آنروزها نمی دانست که چه بر سر تک پسرش آمده و هر کوی و برزن را برای یافتن نشانی از فرزند ؛سر می کشید و چون کودکان جدا شده از مادر ،بیتابی می کرد و گریه وناله...

داغ شهادت فرزند برای مادر سنگین بود ولی گویا برای پدر سنگین تر.بعد از شهادت حسین؛ گویی کمر پدر شکست .او دیگر نتوانست سخن بگوید وتوان کار کردن را هم از دست داد.مادر ماند و یک دل شکسته و دلتنگ ؛ و پدری که فقط با چشمان و نگاههای جانسوزی که داشت با مادر ارتباط برقرار می کرد...
 
پدر و مادر شهید  حسین میر زینل چی
 
بعداز شهادت حسین ؛پدرش دیگر نتوانست کار کند واز کار بر کنار شد.کم کم هم توان حرف زدنش را از دست داد.در این سالها خیلی دکتر بردیمش ولی فایده ای نداشت .تا اینکه 2 سال پیش رفتیم به پابوس امام رضا (ع) و دخیل امام رضا شدیم و نذر کردم که گوسفند قربونی کنم.به لطف امام رضا از 2 سال پیش تا حالا صحبت می کند ولی نه مثله قبل.

پدرش هم شیمیایی شده است .و کارهای خودش را نمی تواند به تنهایی انجام بدهد.من که هر لحظه و هر دقیقه که نفس می کشم ؛یاد حسین از دلم کنده نمی شود ولی راضیم به رضای خدا و فقط تنها آرزویم این است که یک روز حرم امام حسینی رو که حسینم عاشقش بود را از نزدیک ببینم.
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار