مثل هميشه ايستاده بودم جلوي مغازه. دست راستم رو زدم به کمرم، تکيه دادم به در و به پياده رو نگاه کردم. زير سپيدار روبه روي مغازه يک دختر و پسر جوون ايستاده بودند. خيره شدم به دختر و سعي کردم بهش لبخند بزنم اما نمي شد! سرش رو به گوش پسر نزديک کرد و همون طور که باهاش صحبت مي کرد با دست منو نشونش داد. پسره يک نگاه غليظ به من انداخت و اومد سمتم. دستش رو بلند کرد و يقه چرم دوزي شده ام رو چسبيد؛ از استرس نفسم بالا نمي اومد. پسر سرشو برد تو مغازه و گفت: داداش اين کت تن مانکن چنده..؟!
آمنه کريمي (چکامه)
برای مشاهده مجله شبانه اینجا کلیک کنید