ناگفته‌های همسر شهید مدافع‌حرم فاطمیون محمد رضایی

گفت‌وگوی خواندنی با «گلبِخیر شریفی» همسر شهید مدافع‌حرم فاطمیون «محمد رضایی» را از نظر می‌گذرانید.

آشنایی ما با خانواده شهید محمد رضایی هم از سوی همسر شهید شیرعلی محمودی بود. بار اولی که مسافر «ده‌خیر» در حوالی شهرری شدیم، گمان نمی‌کردیم در کوچه شهید عباس حسینی، چهار خانواده شهید مدافع حرم زندگی کنند.

در سفر دوم، توفیق دیدار با همه این خانواده‌ها را داشتیم که یکی از آن‌ها خانم «گلبِخیر شریفی» همسر شهید محمد رضایی بود. اگر چه پسر ارشد خانواده برای کار به شهر محلات رفته بود، اما دو برادر دیگرش پذیرای ما بودند و در طول گفتگو کنار ما نشستند تا روایت مادرشان را به طور کامل بشنوند.

خانم شریفی بی‌هیچ کم و کاستی برای ما از عاشقانه‌هایش با جوانی گفت که چند سال بعد، همه دار و ندارش را گذاشت تا برای دفاع از حرم به سوریه برود. جوان عاشقی که «مال و البنون»، مانعش نشدند و نتوانستند تصمیمش را عوض کنند... حال «علی‌جرأت» ۱۶ ساله، «جهان‌دل» ۱۵ ساله و «ارشیا» ۱۲ ساله ادامه‌دهنده راه پدر هستند.

آقا محمد کِی شهید شدند؟ متولد چه سالی بودند؟

 سال ۱۳۹۶ شهید شدند و متولد سال ۱۳۶۷ بودند.

آقا محمد متولد ایران بودند؟

 نه، افغانستان به دنیا آمدند. ولایت دایکندی. در مرکز افغانستان. با هم سال ۹۱ آمدیم ایران. قبل از آن هم البته آمده بودند.

یعنی ازدواج شما در افغانستان اتفاق افتاد؟

 بله. سال ۸۴ ازدواج کردیم. کوچک بودیم که با هم ازدواج کردیم. من متولد ۱۳۶۸ هستم.

ایشان ۱۷ و شما ۱۶ ساله بودید که ازدواج کردید. فامیل بودید با هم؟

 فامیل خیلی دور هستیم؛ پسرعموی پدرم بود. خیلی رفت و آمد نداشتیم. من و آقا محمد در مدرسه با هم آشنا شدیم. در مدرسه که می‌رفتیم، دو تا اتاق بود؛ یک اتاق ما درس می‌خواندیم، یک اتاق هم پسر‌ها بودند که آقا محمد آنجا درس می‌خواند. یک اتاق هم خالی بود. صبح‌ها که آقا محمد با موتور می‌آمد مدرسه، با هم آنجا آشنا شدیم. آن موقع‌ها که تلفن نبود، به هم نامه می‌نوشتیم. آقا محمد که می‌آمد زنگ تفریح که می‌شد من نامه‌ام را می‌گذاشتم جلوی موتورش. آقا محمد هم صبح می‌آورد نامه‌اش را آنجا می‌گذاشت؛ می‌رفتم از روی موتور نامه‌اش را برمی‌داشتم و نامه‌ام را می‌گذاشتم. همین طوری با هم بودیم. می‌دیدیم همدیگر را، اما افغانستان طوری بود که نمی‌توانستیم با هم صحبت کنیم.

این علاقه چطور بود؟ آن موقع شما چند ساله بودید؟

 من ۱۴ سالَم بود. ولی آن‌طور نمی‌فهمیدم که ممکن است با هم زندگی کنیم، یک طور‌هایی همدیگر را دوست داشتیم. یک سال همین‌طور فقط به هم نگاه می‌کردیم و می‌فهمیدیم که همدیگر را دوست داریم، اما با هم حرفی نمی‌زدیم؛ یک سال بعدش این اتفاق افتاد که نامه نوشت برای من و من هم نامه نوشتم برای او. نوشت که من شما را دوست دارم و چطور با هم ازدواج کنیم؟ همسر من پدر و مادر نداشت؛ ۱۰ساله بودکه مادرش فوت می‌کند. درهفت سالگی هم پدرش فوت کرده بود. ایشان خانه پسرعمویش زندگی کرد و بزرگ شد.

خواهر و برادر هم داشتند؟

 یک خواهر داشت که خیلی از آقا محمد بزرگ‌تر بود و ازدواج کرده بود. همین طور با هم آشنا شدیم و به من می‌گفت من که پدر و مادر ندارم، اگر با هم ازدواج کنیم، شما مخالف نیستید؟!

آن نامه‌ها را دارید؟

نه، در افغانستان است. در همان نامه‌ها به هم می‌نوشتیم که همدیگر را دوست داریم و همین‌طور آشنا شدیم.

وقتی شما می‌دیدید ایشان پدر و مادر ندارند مخالفتی نداشتید؟

 نه، چون ما همدیگر را دوست داشتیم. خودم فرزند شهید بودم، پدر و مادر خودم هم در افغانستان شهید شدند و خودم هم پدر و مادر نداشتم.

پدر و مادرتان چطور شهید شدند؟

در همان ولایت دایکُندی سر ظهر دشمن حمله می‌کند به خانه ما و می‌خواستند خانه را تخلیه کنند و هر چه داشتیم را ببرند، پدر و مادرم را اول شهید می‌کنند و بعد هر چه در خانه بوده را می‌برند. من ۹ ماهه بودم؛ هنوز یک سالَم نشده بود. خواهرم بعد‌ها برایم تعریف کرد. چهار تا خواهر دارم و سه برادر.

موقعی که پدر و مادرتان را در منزل شهید می‌کنند، کسی از خواهر و برادر‌ها هم آسیب می‌بیند؟

 نه، فقط پدر و مادرم که نمی‌گذاشتند دشمن وارد خانه شود را شهید می‌کنند. داداش‌هایم فرار می‌کنند، خواهرهایم یادشان است؛ می‌گویند ما فرار کردیم رفتیم در یک اتاق؛ پدر و مادرم نمی‌گذاشتند دشمن بیاید. دشمن که حمله می‌کند اول مادرم را شهید می‌کنند، بعد پدرم به شهادت می‌رسد. ما گاو زیاد داشتیم. خواهرم می‌گوید موقعی که پدر به شهادت رسید، او را کشیدند و بردند زیر گاوها. خواهرم می‌گوید پدرم همانجا که داشت تمام می‌کرد، من بالای سرش بودم!

از شدت خونریزی شهید شدند؟

بله؛ خواهرم می‌گوید من یادم هست که برادرهایم را از پشت بام پرت کردم و گفتم بروید در جنگل قایم بشوید. می‌خواستند برادرهایم را هم شهید کنند، ولی به خواهرهایم کار نداشتند. برادرهایم که فرار کردند، چند تا از خواهرهایم هم فرار می‌کنند. خواهر بزرگ‌ترم که الان در شهر محلات است، می‌گوید من نمی‌دانستم چه کار کنم، پدرم را انداخته بود زیر گاوها، نمی‌توانستم بابا را بکشم این‌طرف؛ مادرم همانجا جلوی درِ خانه درجا تمام کرد.

پدر و مادرتان چند سال‌شان بود؟

بر اساس عکس‌های‌شان که در افغانستان است آن‌قدر هم سن‌شان بالا نبود؛ مادرم که خیلی جوان بود. زن اولِ پدرم فوت می‌کند و مادرم، زن دومش بوده.

بعد شما خواهر‌ها و برادر‌ها پیش چه کسی بزرگ شدید؟

 پیش داداش بزرگم زندگی کردیم. یک فرزند داشت. آن موقع رسم بود در سن کم ازدواج می‌کردند. اما داداش بزرگم خودش دکتر بوده؛ خیلی در محل نبوده، آن زمان در کابل و قندهار بوده. وقتی پدر و مادرم شهید می‌شوند، برادر بزرگم همه ما را سر و سامان می‌دهد.

در همان خانه ماندید و زندگی کردید؟

 بله، موقعی که من بزرگ شدم، یک در چوبی که داشتیم از آن وارد خانه می‌شدیم؛ همان در را برادرم نجار آورد و قشنگ درست کرده بود؛ همان‌طور که تیرباران کرده بودند، وسط در، جای تیر‌ها بود. داداشم این در را درست کرده بود؛ از این طرف و آن طرفش آهن گرفته بود، ولی از وسطش جای تیر‌ها را یادگاری گذاشته بود؛ همان تیر‌هایی که دشمنان تیرباران کرده بودند. در از وسط سوراخ شده بود. همیشه ذکر آن صحنه‌ها بود و داداشم می‌گفت ما هیچ وقت این در را دور نمی‌اندازیم.

شما وقتی که با محمد آقا آشنا شدید و می‌خواستید ازدواج کنید، چه کسی باید تصمیم آخر را می‌گرفت؟ 

برادر بزرگم باید موافقت می‌کرد. ما یک سال به هم نامه می‌دادیم؛ بعد از یک سال که به آقا محمد نامه نوشتم، گفتم شما باید یک بزرگ‌تر را بفرستید خانه ما برای خواستگاری. افغانستان یک‌طور بود که نمی‌توانستیم مستقیم به بزرگ‌تر‌ها بگوییم. آقا محمد که آمد خواستگاری، داداشم ماجرا را از من پرسید. پرسید این پسر چطور است؟ همدیگر را دوست دارید؟ من گفتم بله، ما همدیگر را دوست داریم و یک سال است به هم نامه می‌دهیم. داداشم نامه‌ها را از ما خواست؛ گفت دوتای‌تان باید نامه‌ها را بیاورید تا من ببینم. ما نامه‌ها را نگه داشته بودیم؛ وقتی به داداشم دادیم، خودش سواد داشت، خیلی فهمیده بود، همه نامه‌ها را گرفت در یک صندوقچه کوچک گذاشت و درش را قفل کرد. گفت این همیشه اینجا در خانه من می‌ماند، چون که شما همدیگر را دوست داشتید و خاطره دارید و این نامه‌ها را به هم نوشتید.

از طرف محمد آقا چه کسی برای خواستگاری آمد؟

 پسرعمویش با خواهرش آمدند. آقا محمد که پدر و مادر نداشت و تک فرزند بود. در افغانستان زمین خیلی زیاد داشت. زمین داشت، گاو و اسب داشت، خیلی پولدار بود. خواهرش هیچ کاری نداشت؛ هر چه بود برای آقا محمد بود. مراسم بزرگی گرفتیم

 پس اموال‌شان را نگهداری کردند؛ این‌طور نبود که اموال‌شان تباه شود؟

 نه، پسرعمویش این اموال را دست خودش گرفته بود و مثل یک برادر، بزرگش کرده بود. در افغانستان مراسم خیلی بزرگی گرفتیم. آن‌ها که جمعیت زیادی داشتند گاو می‌کشتند و مراسم کوچک نمی‌گرفتند. مثلا دو تا گاو می‌کشتند. داداش من خیلی مهمان‌نواز بود و آشنا‌های خیلی زیادی داشت به خاطر این‌که فرزند شهید بود. مراسم آقا محمد را هم خودش به گردن گرفت. آقا محمد گفت درست است شما همه چیز دارید، پول دارید، من هیچ وقت از شما توقع ندارم. در افغانستان مراسم به عهده پسر است، اما برادرم مخارج مراسم عروسی را به عهده خودش گرفت. فقط به آقا محمد گفت برنجش که ۱۲ کیسه می‌شود را از خودم می‌دهم، شما یک گاو بیاورید و یک گاو هم ما می‌کُشیم. داداش من گاو و مال زیادی داشت، یک گاو بزرگ، با برنجش و بقیه مخارج را برادرم داد. غذا چلوگوشت و برنج بود.

بزن و بکوب هم داشتید؟!

از شب. مثلا مراسم از بعد ازظهر شروع می‌شود. شب هم همان‌جا ادامه پیدا می‌کند و فردا ناهار را که می‌خورند، بعد عروس را می‌برند خانه‌اش. عروسی از شب قبل شروع می‌شود تا ناهار روز بعد.

آقا محمد آنجا برای شما خانه گرفته بودند؟

خانه پدر و مادر محمدآقا بود، ولی قدیمی بود و نمی‌شد در آن زندگی کرد. خانه‌شان هم بود. خودش در خانه پسرعمویش زندگی می‌کرد. ما که ازدواج کردیم به خانه پسرعمویش رفتیم. یک اتاق کوچک تحویل ما داده بود؛ آشپزخانه‌مان یکی بود؛ ما می‌رفتیم غذای‌مان را خانه آن‌ها درست می‌کردیم و می‌آمدیم در یک اتاق کوچک می‌خوردیم و زندگی می‌کردیم. ما یک سال با زندگی کردیم، بعد از یک سال آقا محمد خودش تنها آمد ایران.

منبع: زندگی سلام

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار