
باشگاه خبرنگاران جوان- مانده بودند این پیکر بی نام و نشان که چهار روز بعد از بمباران، تازه از زیر آوار درآمده، پیکرکیست؟ راه شناسایی، کارت بسیج داخل جیبش بود. «علیرضا قنبری» مهندس عمران بود. اما دغدغه کار فرهنگی، او را به این ساختمان کشاند و یک حلقه خاص هیچ وقت به دستش نرسید
دوم تیر که با مادر خداحافظی کرد تازه سی و دومین روزی بود که با هزار امید و آرزو برایآنکه قدمی برای نوجوانها و جوانهای مملکتش بردارد وارد بخش فرهنگی سازمان بسیج مستضعفان شده بود. آنقدر دغدغه کار فرهنگی داشت که مهندسی عمران در دانشگاه را رها کرد و تحصیل در رشته مدیریت فرهنگی را آغاز کرد برایآنکه هدفمند پیش برود. برای آنکه سری پرسودا داشت برای عملی کردن بیانیه گام دوم انقلاب.
در شلوغی و ازدحام قطعه ۴۲ و در روزهایی که اربعین شهدای جنگ تحمیلی ایران و اسرائیل در بهشتزهرا برگزار میشود، اینکه بنشینی و دل به دل خانواده شهدا بدهی تا از جگرگوشههایشان بگویند سخت است.
نشانی مزار شهید علیرضا قنبری؛ از شهدای بسیجی سازمان بسیج مستضعفان را از دختر جوانی که در قطعه ۴۲ با نشان خادمی ایستاده میگیریم. ردیف ۶ قطعه بهشتِ بهشت زهرا. هنوز به نشانی مزار نرسیده، تصویر شهید خوشامد میگوید و انگار که خودش دستمان را میگذارد در دست مادر.
مفهوم کار فرهنگی را خوب میدانست. با همین سن کم فهمیده بود چطور باید اسب سرکش ذهن هم سن و سالان خودش را رام کند. میدانست نباید یکسره بیخ گوش نوجوانهایی که راهشان را کج کردهاند بخواند که این راه درست نیست… چرا نماز نی خوانی… چرا… در عوض یک گعده راه میانداخت از بر و بچههای محل. از جیب خودش هزینه سانس زمین فوتبال را میداد و بچهها را میبرد برای بازی.
بعد هم خوش و بشکنان سر از بستنیفروشی محل در میآوردند. با همین دستفرمان کم کم پای همان نوجوانهای سرکش را به خانه خدا باز میکرد. با دستفرمان کار غیرمستقیم. با همین روش شد مربی حلقه بسیج و خیلی از مادران بچههای محل هنوز هم که هنوزه دعاگویش هستند. «سمیه دلبری» مادر شهید باصلابت سر مزار پسرش نشسته و دست ما را میگیرد و به خاطرههای پسر نازدانهاش میبرد.
مادر، به غایت صبور است و قرص و محکم حرف میزند و برایمان خاطره میگوید. در عجب میمانیم از سکینه و آرامش او. لابه لای حرفهایش میفهمیم این طمانینه مادر تک پسر از دست داده از کجا آمده. او به یقین رسیده که علیرضا هست، این یقین از حضور پسرش را به ما هم منتقل میکند؛ جوری که در تمام مدتی که مهمان مزار شهید نشستهام گمان میکنم علیرضا مشغول مهمان نوازی از ما است.
مادر از روز آخر و آخرین دیدار مادر و پسری روایت را از سر میگیرد؛ «روزی که میخواست برود گفت مامان من چهار روز نمیام. کار زیاد داریم. دنبالم نگردید و نگرانم نشوید. دوشنبه صبح رفت. حوالی ظهر، رژیم صهیونیستی سازمان اداری بسیج را بمباران کرد. ما خبر را که شنیدیم خودمان را به محل کار پسرم رساندیم. گفتند امکان حضورتان نیست.
بروید خبری از پسرتان شد خبرتان میکنیم. چهار روز بیخبر بودم از علیرضا. دقیقا بعد از همان چهار روزی که خودش گفت نمیآیم دنبالم نگردید، پیدایش کردند. از روی کارت بسیج لباسش. نگفتند چه بلایی بر سر پیکرش آمده. فقط گفتند نبینیاش بهتر است. من هم پذیرفتم. وقتی علیرضا را به خاک سپردم، شب که میخوابیدم کابوسها شروع میشد. روحم سرگردان و بیقرار بود. هر شب در ویرانههای بمباران دنبال نشانه از علیرضا میگشتم و صدایش میزدم. یک هفته شب تا صبح را با همین آشوب میگذراندم. آخر از خودش کمک گرفتم. صدایش زدم. گفتم علیرضا مامان خیلی دارم اذیت میشم. خودت کمکم کن. در همان خواب و بیداری آمد پیشم. گفت من کنارت هستم مامان! کابوسها هم تمام شد. من از آن شب به بعد با آرامش میخوابم.»
با خاطرات خانم دلبری که، زندگی پسر یکی یکدانهاش را مرور میکنیم، هر چند دقیقه یک بار پسربچههای نه، دهساله میآیند بر سر مزار. چنددقیقهای مینشینند و خیره به تصویر شهید چشم هاشان اشکی میشود و میروند. قصه زندگی علیرضا به فصل معلمی در مدرسه شهید دوران که میرسد دستمان میآید که این پسربچهها آمدهاند برای تجدید دیدار با معلمشان؛
«دانشگاه، مهندسی عمران را تا فوقدیپلم خواند و بعد در رشته مدیریت فرهنگی ادامه تحصیل داد. یکی از دوستانش پیشنهاد داد تابستان دوره چندماهه را بگذراند و در مدرسه شهید دوران معلم شود. سرش درد میکرد برای این کارها. دوره فشرده را گذراند و معلم کلاس سوم شد. نشان به آن نشان که روشهایی را برای آموزش به بچهها ابداع کرده بود که کلی مدرسه را جلو انداخته بود. برای بچهها هم رفیق بود هم معلم. برای همین هنوز که هنوزه شاگردانش سر مزار میآیند و گاهی با خاطرههایشان از کلاس درس علیرضا روزم را میسازند و میفهمم با اینکه اینقدر با پسرم صمیمی بودم، اما باز هم نمیشناختمش.» مهمانهای مادر کمکم از راه میرسند.
قرار بود خیالش از کار علیرضا که راحت شود و یک جا آرام و قرار بگیرد برایش آستین بالا بزند. حلقه نشان هم گرفته بود. میگفت چند باری هم حلقه نامزدیاش را آورده سر مزار. وقتی حرف از حلقه نامزدی و عروسی نگرفته و دامادی ندیده پسرش میزند باز هم آرام است و برای شنوندهای که مادر است و میداند بر او چه گذشته و میگذرد، این همه آرامش ستودنی است. حتماً مادر عمیقا ایمان آورده به این آیههای نورانی؛ وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا ۚ بَلْ أَحْیَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ…
«چهل روز قبل در همین ساعتها، در این قطعه ۳۶ شهید را به خاک سپردیم. ۳۶ زندگی، ۳۶ امید و آرزو. من از خانوادهها معذرت میخواهم. ما را ببخشید که نشد برای بچههایتان خوب عزاداری کنید. ببخشید که روز خاکسپاری هنوز خاک روی مزار عزیزانتان نریخته بودند ازتان میخواستم بلند شوید تا فضا برای ورود یک شهید دیگر و یک خانواده دیگر باز شود. تو رو خدا حلال کنید. من به قربان قدمها و صبوریهای شما.»
در قطعه ۴۲ یک مداح روضهخوان شهداست و حالا در این چهل روز قصه همه شهدای این قطعه را از بر است. با مادر شهید قنبری که خداحافظی میکنیم قطعه بهشت جای سوزن انداختن نیست و صدای «مرتضی صفایی» در بلندگوها پیچیده که خوشخبر است برای عزیز از دست دادههایی که طعم تلخ چشمانتظاری را چشیدهاند؛
«بعد از چهل روز، امروز پیکر یک شهید دیگر شناسایی و تأیید هویت شد و انتظار همسرش به پایان رسید.» این خبر مداح صدای ریز ریز گریه خانواده شهدا را بلندتر کرد. حسنختام این خبر خوب او قبل از روضه خوانی برای علیرضا قنبری این چند جمله بود که عجیب به دل همه نشست؛ «مردم شما درخشیدید. خوش به غیرت تون. همینالان قطعه ۳۲۹ بروید هر کسی سر مزار خاکی تنها نشسته. اما شما سنگ تمام گذاشتید که خانواده شهدا را تنها نگذاشتید حتی در روز چهلم شهدا.»
منبع: فارس