باشگاه خبرنگاران جوان؛ مریم سادات بهادر _ کمتر کسی امروز برای کودکان و نوههایش از «۱۲ برادر»، «چله بزرگ»، «چله کوچک» و «ننهسرما» میگوید. قصههایی که زمانی در کتابهای فارسی ابتدایی دهههای ۴۰ و ۵۰ جا داشتند، امروز آرامآرام از حافظه جمعی حذف شدهاند؛ نه با هیاهو، بلکه در سکوت. آیینهایی که زمانی هم تقویم بودند، هم کلاس درس، حالا به چند خط پراکنده در شبکههای مجازی تقلیل یافتهاند.
وقتی زمستان، قصه داشت
در دل زمستانهای قدیم، سرما فقط عددِ دما نبود؛ شخصیت داشت.
چله بزرگ میآمد؛ سنگین، جدی و پرهیبت. بعد چله کوچک از راه میرسید؛ کوتاهتر، اما بازیگوشتر و غیرقابل پیشبینی. بالای سر همهشان، «ننهسرما» بود؛ پیرزنی افسانهای که مهرههای گردنبندش، تگرگ میشد و بر زمین میریخت.

این روایتها فقط برای سرگرمی نبود؛ زبان ساده مردم برای فهم طبیعت بود. زمستان، با قصه توضیح داده میشد، نه با نمودار.
روایت مادربزرگ؛ وقتی زمستان حرف میزد
بیبی فاطمه، مادربزرگ ۷۲ ساله کرمانی، وقتی اسم «چله بزرگ» میآید، ناخودآگاه شال روی شانهاش را جمع میکند؛ انگار سرمای قصه هنوز هم از لای خاطرهها میوزد. لبخند میزند و میگوید: ما بچه که بودیم، زمستون آدم داشت… چله بزرگ یه مرد قوی بود، با صدای کلفت. میگفتن وقتی پا میذاره توی ده، دیگه سرما شوخی نداره. شبها باد میاومد، ما میچسبیدیم به کرسی و گوشهامونو تیز میکردیم.
چشمهایش برق میزند و ادامه میدهد: بعدش چله کوچیک میاومد؛ جوونتر بود، ولی بازیگوش. یه شب بارون میریخت، فرداش آفتاب درمیاومد. ما میگفتیم حتماً چله کوچیک امروز حوصله نداره.

بیبی فاطمه مکث میکند؛ صدایش آرامتر میشود: اما بالاسر همهشون ننهسرما بود… میگفتن پیرزنه، چارقد سفید داره و یه گردنبند رنگی. اگه مهرههاش پاره بشه، تگرگ میاد. شبهایی که تگرگ میزد، ما میدویدیم زیر لحاف و میگفتیم: ننهسرما عصبانی شده…
او میخندد؛ خندهای آمیخته به دلتنگی: میترسیدیم، ولی دلمون قرص بود. چون آخر هر قصه، مادرم میگفت: نترسین… هیچ زمستونی موندگار نیست، آخرش بهاره.
بیبی فاطمه آهی میکشد و میگوید: «حالا بچهها همهچی دارن، ولی این قصهها رو ندارن. قصه که نباشه، زمستون فقط سرده… دیگه معنا نداره.
«۱۲ برادر»؛ تقویمی که قصه شد
در فرهنگ عامه و قصههای کهن ایرانی، «۱۲ برادر» نماد دوازده ماه سال هستند. قدیمیها برای اینکه مفهوم گذر زمان و تغییر فصلها را ساده و قابلفهم کنند، بهویژه برای بچهها، ماههای سال رو به شکل ۱۲ برادر یا شخصیتهای انسانی روایت میکردند و در حقیقت، ۱۲ ماه سال، قصههایی داشتند برای آموزش زندگی با طبیعت
در این روایتها، هر «برادر» نمایندهی یک ماه است، هر کدام خلقوخوی خاصی دارد؛ یکی سرد، یکی پرباران، یکی آرام و یکی سختگیر، زمستان معمولاً با چهرههایی مثل چله بزرگ، چله کوچک و ننهسرما شناخته میشود.

ننهسرما گاهی مادر یا پیرزنی دانسته میشود که پسرانش (اهمن و بهمن) در واپسین روزهای سال قدرتنمایی میکنند.
چلهی بزرگ و چلهی کوچک
زمستان در فرهنگ ایرانی به دو بخش تقسیم میشود: «چله بزرگ» (چله کلان) و «چله کوچک» (چله خُرد). چله بزرگ، از اول دی تا دهم بهمن کشیده میشود و ۴۰ روز کامل است. چله کوچک، اما کوتاهتر است، از یازدهم تا پایان بهمن و ۲۰ روز، که به همین دلیل «خُرد» نامیده میشود.
چارچار؛ هشت روز پیوند دو برادر
قدیمیها چله بزرگ و کوچک را همچون دو برادر میدانستند که در هشت روز کوتاه کنار هم جمع میشوند و آن هشت روز را «چارچار» مینامند. چهار روز آخر چله بزرگ و چهار روز اول چله کوچک، فرصتی بود برای شادی و جشن.
غروب آخرین روز چله بزرگ، جشن سِدِه برگزار میشد؛ مردم دور هم جمع میشدند، آتش میافروختند، شعر میخواندند و پایکوبی میکردند تا پایان روز و رسیدن نور را جشن بگیرند.

اَهمَن و بهمن؛ فرزندان ننهسرما
پس از چارچار، نوبت به «اَهمَن و بهمن»، فرزندان ننهسرما میرسید که خودی نشان دهند؛ ۱۰ روز اول اسفند به نام اَهمَن و ۱۰ روز دوم اسفند به نام بهمن بود. قدیمیها معتقد بودند در این روزها بارش و سرما نشانه حضور این دو برادر در طبیعت است و گاه با اشعار و ترانههای محلی به شادی و جشن میپرداختند:
"اَهمَن و بهمن، آرد کن صد من، روغن بیار ده من، هیزم بکن خرمن، عهده همه با من"
سیاهبهار و سرما پیرزن
ده روز پایانی اسفند هم به دو بخش تقسیم میشد: سیاهبهار و سرما پیرزنکش. پنج روز اول سیاه بهار، شبها بارندگی بود و روزها کشاورزان در کشت و زرع مشغول بودند. پنج روز آخر، به سرما پیرزنکش مشهور بود؛ زمان تغییرات آب و هوایی و تگرگهای غیرمنتظره، که مردم آن را نمادی از پایان سال و آماده شدن برای نوروز میدانستند. یعنی زمانی که آسمان گاهی آفتابی و گاهی همراه با باد و تگرگ است. قدیمیها میگفتند در این روزها گردنبند ننهسرما پاره میشود و مهرههایش به زمین میریزد.
این پنج روز آخر، جشن پنجه نامیده میشد. روزهایی برای شستشو، رُفت و روب و خرید لباس و پوشاک نو، تا با شادی و پایکوبی به استقبال نوروز بروند.

چرا این آیینها فراموش شدند؟ نظر کارشناسان
دکتر حسینی، کارشناس مردمشناسی فرهنگی میگوید: قصههای زمستانی مانند چله بزرگ، چله کوچک و ننهسرما بخشی جداییناپذیر از فرهنگ ایرانی بودند. این روایتها نه تنها برای فهم طبیعت و تغییر فصلها به نسلها منتقل میشدند، بلکه هشداری اخلاقی و فرهنگی هم داشتند و امروز، محو شدن این قصهها به معنای بریدن پیوند نسلها با طبیعت و هویت فرهنگی است.
صادقی، کارشناس ادبیات فارسی میافزاید: اسطورههای زمستانی، زبان استعارهاند؛ زبان صبر، انتظار و امید. ننهسرما و فرزندانش اهمن و بهمن، الگوهای ذهنی و اخلاقی برای کودکان بودند و حذف این روایتها یعنی فقیر شدن تخیل جمعی و از دست رفتن درسهای زندگی با طبیعت.

دکتر عالمی، استاد دانشگاه و پژوهشگر ادیان هم یادآور میشود: باورهای آیینی مرتبط با زمستان نشاندهنده تلاش انسان برای درک نظم طبیعت و ایجاد ارتباط معنوی با جهان پیرامون است. محو شدن این باورها، یعنی از دست رفتن لایههای عمیق فرهنگ و هویت اجتماعی و احیای آنها نه بازگشت به گذشته، بلکه بازسازی هویت و انتقال حکمت به نسلهای آینده است.
احیای آیینها؛ بازگشت به ریشه، نه عقبگرد
احیای این روایتها، بازگشت به گذشته نیست؛ بازسازی هویت است.
فرهنگ ایرانی ـ اسلامی، فرهنگی است که طبیعت را نشانه میدانست، قصه را ابزار آموزش و خانواده را محور انتقال معنا.
اگر امروز چله بزرگ و ننهسرما از تقویم افتادهاند، هنوز میتوان آنها را به دلها برگرداند؛ با قصه گفتن، با شنیدن، با یادآوری.

حرف آخر ...
قصهی چلهها، ننهسرما و دوازده برادر، تنها روایت سرما و باران نیست؛ اینها زبانِ حکمت مردمی است که طبیعت را میشناختند و با آن زندگی میکردند. فرهنگی که در آن، قصه جای تقویم را میگرفت و گفتوگوی نسلها، کلاس درس میشد.
فرهنگ ایرانی ـ اسلامی، فرهنگی است که دانش را در قالب روایت، ایمان را در دل طبیعت و معنا را در زندگی روزمره جاری میکرد. اگر امروز این قصهها کمتر گفته میشوند، نه از کهنگی آنها، بلکه از فاصله ما با ریشههاست.
زنده نگه داشتن این روایتها، یعنی پاسداشت هویت؛ یعنی آنکه فرزندان این سرزمین بدانند پیش از صفحههای دیجیتال، قصه بود، خرد بود و فرهنگی که هنوز هم میتواند چراغ راه فردا باشد.
در مجموع اینکه، فراموشی آیینها، آرام و بیصدا اتفاق میافتد؛ اما احیای آنها، با یک قصه شروع میشود. قصهای که مادربزرگ بگوید، کودک گوش بدهد و فرهنگی دوباره نفس بکشد. این، همان میراثی است که اگر نگوییم، از دست میرود و اگر بگوییم، آینده را روشن میکند.