وقتی17 ساله بودم بامحسن در راه مدرسه آشناشدم ، با دیدار و ارتباط های مخفیانه ،عشق سرکش جوانی مرا در مسیر مبهم زندگی قرار داد و ندانسته و چشم و گوش بسته با او ازواج کردم .
دلم از گرسنگی بسيار بي تاب شده بود، چون صبح زود تنها چند لقمه نان و پنير و يک استکان چاي پاسبان ديده ای که مادربزرگ با هزار غرّ و منت با خاک قند شيرين کرده بود، خورده و راهی مدرسه شده بودم.