آزاده شهيد "حسين لشگری" اسطوره مقاومت/33

نگاه مضطرب اسرای ایرانی به مذاکرات ایران و عراق در ژنو/ شکست دور اول مذاکرات

ظهر روز 11 خرداد سال 1368 ناگهان از اخبار رادیو شنیدم که حال حضرت امام(ره) خوب نیست و ایشان را به بیمارستان منتقل کرده‌اند. خبر برایم بسیار سخت و نگران کننده بود. در این فکر بودم اگر خدای ناکرده امام رحلت کند انقلاب چه خواهد شد...

به گزارش خبرنگار دفاعی - امنیتی باشگاه خبرنگاران، امیر آزاده شهید سرلشکر "حسین لشگری" خلبان نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران بود که پس از 18 سال (6410 روز) اسارت در زندان‌های رژیم بعث عراق، در فروردین 1377 به ایران بازگشت.
 
او دارای درجهٔ جانبازی 70 درصد بود و در طول جنگ تحمیلی تا پیش از اسارت توانست در 12 عملیات هوایی شرکت کند. او از سوی مقام معظم رهبری به لقب "سید الاسراء" مفتخر شد.
 
آزاده سرافراز "حسین لشگری" با موافقت فرمانده معظم کل قوا در تاریخ 27 بهمن 1378 به درجه سرلشکری ارتقا یافت.
 
رهبر معظم انقلاب اسلامی در مراسم تجلیل از امیر آزاده سرلشکر "حسین لشگری" فرمودند: " لحظه به لحظه رنج‌ها و صبرهای شما پیش خدای متعال ثبت و محفوظ است و پروردگار مهربان این اعمال و حسنات را در روز قیامت که انسان از همیشه نیازمندتر است به شما بازخواهد گردانید... آزادگان، سربازان فداکار اسلام و انقلاب و رمز پایداری ملت ایران هستند."
باشگاه خبرنگاران در نظر دارد برای گرامیداشت مقام والای امیر مقاوم و آزاده لشکر اسلام، زندگی‌نامه و خاطرات این شهید بزرگوار را منتشر کند؛ قسمت سی‌ و سوم این خاطرات به شرح ذیل است:

" با اطلاع یکی از نگهبان‌ها که گفت میهمان داری به دیدار سروان ثابت رفتم. او پس از سلام و احوال‌پرسی از رفتار نگهبانان سؤال کرد و من جواب مثبت دادم. از خنک بودن اتاقم سؤال کرد. گفتم در اتاق بغلی خوابیدم آن‌جا هم کولر آبی دارد. سروان پرسید چرا در اتاق خودت نخوابیدی؟ گفتم نگهبان‌ها از من خواستند من هم قبول کردم.

سروان با عصبانیت به نگهبان‌ها گفت چرا جای حسین را عوض کردید. او در اتاق خودش باید بخوابد. فوراً جایش را عوض کنید و از این به بعد خودسرانه تصمیم نگیرید.

سروان تمام درخواست‌های مرا فراهم کرد و هنگام رفتن گفت: میوه و شیرینی یا قهوه و شیر خشک می‌خواهی برایت بخرم؟ گفتم من امکانات شما را نمی‌دانم چقدر است. اگر از نظر اقتصادی مانعی ندارد خیلی خوب است. سروان قول داد برایم تهیه کند. یادم افتاد اگر قهوه و شیر خشک بخرد نیاز به یک فلاسک برای آب گرم هم دارم لذا تذکر دادم و سروان گفت: مانعی ندارد.
 
سروان رفت و من برگشتم به اتاق خودم و روی تخت دراز کشیدم. پیش خودم می گفتم خدایا این‌جا چه می‌گذرد. به یاد زندان دژبان افتادم که برای گرفتن یک قرص سرماخوردگی چه مقدار مشکل داشتیم ولی این‌جا همه چیز فراهم بود.

 
حالا دیگر اتاقم را عوض کرده بودم و بساط قهوه و چای و مطالعه کتاب برقرار بود. با تسبیحی که از هسته خرما درست کرده بودم در حال ذکر گفتن بودم. یکی از نگهبان‌ها که شیعه و اهل کربلا بود به داخل آمد و با دیدن تسبیح، آن را گرفت و تماشا کرد.

تسبیح بسیار سنگین و درازی بود. او گفت: تا چند روز دیگر به کربلا می‌روم و برایت مهر و تسبیح می آورم؛ سه روز بعد به قولش عمل کرد و یک مهر و تسبیح برایم آورد. او گفت اگر پرسیدند مهر و تسبیح را از کجا آورده‌ای بگو بالای کمد اتاق پیدایش کردم. یک پتوی کهنه داخل کمد بود آن را در آوردم و از قسمت‌های خوب و سالم آن یک سجاده خوب و مناسب دوختم برای نماز. همه چیز تکمیل بود.

 
اخبار شب رادیو ایران و رادیوهای بیگانه خبر از آغاز مذاکرات ژنو را می‌دادند. همه اسیران از جمله من نگران و مضطرب، چشم به نتیجه مذاکرات دوخته بودیم.
 
دور اول مذاکرات بدون هیچ نتیجه پایان یافت. عراق به تصور این که ایران از موضع ضعف، قطعنامه را پذیرفته است قصد داشت از موضع قدرت از ایران امتیازاتی بگیرد ولی ایران همه چیز را منوط به اجرای مواد قطعنامه تصویبی شورای امنیت سازمان ملل نمود، لذا مذاکرات به شکست انجامید و هیئت‌ها به کشورشان بازگشتند.

پس از این مذاکرات، رفتار عراقی‌ها نسبت به من تغییر کرد. در اتاق شب‌ها به رویم بسته می‌شد و از پشت قفل هم یک زنجیر می‌بستند. بازدید سروان ثابت از من که هفته‌ای دوبار بود حالا به ماهی یک‌بار تقلیل پیدا کرده بود. دیگر نگهبانان و مسئولان کمیته قربانیان جنگ، صحبت از صلح و بازگشت من به ایران نمی‌کردند.


روحیه‌ام خیلی پائین آمده بود و کم مانده بود رشته کار و امور از دستم خارج شود.  در اثر کسالت روحی حوصله انجام برنامه‌های روزانه‌ام را نداشتم.  به یاد گفته معلمم افتادم  و تصمیم گرفتم با همان حال برنامه‌ریزی روزانه‌ام را انجام دهم. در واقع می‌خواستم زمان را کنترل کنم نه این‌که زمان مرا آویزان بر پاندول عقربه‌های ثانیه شمار خود کند.
 
آبان ماه بود و از دور بعدی مذاکراه بین ایران و عراق خبری نبود، هوا کم کم رو به سردی می رفت و من احتیاج به لباس گرم داشتم. در ملاقاتی که با سروان ثابت داشتم از او پرسیدم آیا امسال زمستان را در عراق خواهیم بود؟ او گفت: در این مورد هیچ نمی‌دانم. گفتم اگر قرار است زمستان را در این‌جا باشم احتیاج به لباس گرم دارم.

سروان ضمن تذکر به نگهبانان در مورد تهیه بخاری و نفت لازم به من قول داد لباس گرم برایم خواهد فرستاد. دی ماه همان سال درست در فصل سرما سروان ثابت یک دست لباس سربازی، یک اورکت و یک بلوز برایم فرستاد.

 
یک بار دیگر عید از راه رسید و من در غربت و تنهایی در کنج اتاق با دلی افسرده و ناراحت، جشن گرفتم و خدا را شکر کردم که سالم و سرپا هستم و جای خوب و گرمی دارم. به یاد دوستان اسیرم افتادم که بعضی از آن‌ها حتی توان سرپا ایستادن را هم نداشتند، چون جانباز بودند و هزاران عارضه دیگر داشتند.

از پنجره شکوفه‌های درخت گلابی و پرتقال را نظاره می‌کردم که در اتاق باز شد و نگهبان در حالی که سینی کیک را به روی دست داشت وارد اتاق شد. روی کیک نوشته شده بود (عیدُکُم سَعیدا) یعنی عید شما مبارک. نگهبان کیک را جلوی من گذاشت و گفت: سپهبد علی، همسایه بغلی ما این کیک را برای تو فرستاده است.

کیک از وسط به دو نیم شده بود و برای این‌که از نظر حفاظتی و گزارش به استخبارات مسئله ای پیش نیاید نصف کیک را سپهبد برای خودشان برداشته بود.

عرب‌ها معمولاً‌ نوروز را جشن نمی‌گیرند. فقط کسانی که در کردستان عراق هستند نوروز می‌گیرند و آن روز سروان ثابت هم با یک جعبه شیرینی و یک کیلو پرتقال به دیدنم آمد و عید را به من تبریک گفت. در واقع قصد دلداری دادن داشت و گفت: ان شاء‌اله همه چیز تمام شود و تو نزد خانواده‌ات برگردی.
 
ماه مبارک رمضان سال 1368 فرا رسید. من و همه نگهبانان به جز یک نفر که مسیحی بود روزه گرفتیم.  وقتی از او پرسیدم در دین مسیح چه طور روزه می‌گیرید گفت: 40 روز روزه می‌گیریم و در این مدت گوشت نمی‌خوریم.

مسئول گرم کردن غذا سفره سحری را چیده بود و همه سر سفره نشسته بودیم. عرب‌ها رسم داشتند در ماه رمضان لیمو امانی را در کتری می‌ریختند و می‌جوشانیدند و شربتی ترش مزه درست می‌کردند. آن‌ها معتقد بودند نوشیدن این شربت از تشنگی روز بعد جلوگیری می‌کند.

 
آن سال هم مثل سال‌های گذشته ماه مبارک رمضان تمام شد. مدت‌ها می‌گذشت و از مذاکره اصلاً خبری نبود. سعی کردم از این موضوع دل بکنم و به برنامه‌ریزی خودم عمل کنم.

بعضی وقت‌ها عصرها نگهبان مسیحی که نامش "مخلص" بود با شیلنگ باغچه را آب می‌داد و در آهنی حیاط را باز می‌کرد و بیرون در را می‌شست. او به من اجازه می‌داد جلو در بایستم و بیرون را تماشا کنم.

در همان لحظات کوتاه با دیدن مردم و زن و بچه‌ها که در خیابان رفت و آمد می‌کردند اسارت از یادم می‌رفت و به یاد خیابان‌های تهران می‌افتادم و حس می‌کردم در وطنم هستم. بقیه نگهبانان می‌ترسیدند و احتیاط می‌کردند. آن‌ها نمی‌خواستند کسی متوجه حضور من در خانه بشود.
 
ظهر روز 11 خرداد سال 1368 ناگهان از اخبار رادیو شنیدم که حال حضرت امام(ره) خوب نیست و ایشان را به بیمارستان منتقل کرده‌اند. خبر برایم بسیار سخت و نگران کننده بود. در این فکر بودم اگر خدای ناکرده امام رحلت کند انقلاب چه خواهد شد.

در اخبار عربی تلویزیون عراق تصویر حضرت امام را در بیمارستان دیدم. خدا را شکر کردم که ایشان زنده‌اند و برای سلامتی‌شان دعا کردم.

فردای آن روز شنیدم پس از عمل جراحی امام، حال عمومی ایشان خوب است و توانسته‌اند مقداری در محوطه بیمارستان و چند دقیقه در هوای آزاد قدم بزنند. خبر برایم بسیار خوشحال‌کننده بود
... "

ادامه خاطرات امیر آزاده شهید سرلشکر "حسین لشگری" در فواصل زمانی مشخص در سایت باشگاه خبرنگاران منتشر می‌شود.
 
انتهای پیام/
اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۱
Iran (Islamic Republic of)
رضا
۱۰:۳۳ ۲۲ آبان ۱۳۹۲
خدایا با چه زبانی می توان از این همه گذشت وفداکاری تقدیر کرد اجر همه شهدا با سید شهدا بوسه ما بر تربت پاک شهدا
آخرین اخبار