شهید احمدرضا احدی، نفر اول کنکور رشته تجربی در سال ۱۳۶۴، وصیتنامه خود را در چند جمله کوتاه خلاصه کرده است.

وصیتنامه یک خطی شهید احمدرضا احدی رتبه اول کنکور تجربی + عکس

به گزارش خبرنگار حوزه اخبار داغ گروه فضای مجازی باشگاه خبرنگاران جوان، احمدرضا احدی آبان ماه سال ۱۳۴۵ در اهواز متولد شد و همزمان با آغاز جنگ تحمیلی، به عنوان مهاجر جنگی همراه خانواده به ملایر بازگشت و در رشته‌ی علوم تجربی در دبیرستان دکتر شریعتی به ادامه‌ی تحصیل پرداخت، تا آن که در سال ۶۳ موفق به کسب دیپلم شد. در سال ۶۴ در کنکور سراسری تجربی رتبه اول را کسب کرد و در رشته‌ی پزشکی در دانشگاه شهید بهشتی تهران پذیرفته شد و در آن جا به ادامه‌ تحصیل پرداخت.

اما وقتی حرف از اسلام و انقلاب پیش آمد، به اطاعت از فرمان امام(ره) برای مقابله با دشمن متجاوز بعثی، در سال ۶۱ درس و دانشگاه را رها کرد و به دانشگاه اصلی یعنی جبهه رفت. او در عملیات رمضان شرکت کرد و در همین عملیات مجروح شد.

احمدرضا احدی سرانجام در شب دوازدهم بهمن ماه سال ۶۵ به شهادت رسید و پس از پانزده روز که پیکر آن شهید مهمان آفتاب بود، به شهرستان ملایر بازگردانیده شد و در آرامگاه عاشورای ملایر به خاک سپرده شد.

متن تنها وصیتنامه به جا مانده از شهید احمدرضا احدی به شرح زیر است:

«بسم الله الرحمن الرحیم

فقط، نگذارید حرف امام به زمین بماند همین

حدود یک ماه روزه قرض دارم تا برایم بگیرید و برایم از همگی حلالی بخواهید

والسلام

کوچکترین سرباز امام زمان (عج)

احمدرضا احدی»

وصیتنامه یک خطی شهید احمدرضا احدی رتبه اول کنکور تجربی + عکس

انتهای پیام/

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
نظرات کاربران
انتشار یافته: ۲
در انتظار بررسی: ۰
Iran (Islamic Republic of)
رضا
۱۸:۲۶ ۱۵ دی ۱۳۹۷
سلام
در ابتدا نوشته شده که این شهید بزرگوار در سال 64 در کنکور قبول شدند و در ادامه بیان شده که در سال 61 درس و دانشگاه را رها کردند و به جبهه رفتند.
Iran (Islamic Republic of)
ولی آقاعلی گماسائی
۱۷:۳۴ ۱۵ دی ۱۳۹۷
با سلام . این شهید والامقام را بنده دورادور می شناختم . بنده نوجوان 16-17 ساله بودم و به همراه پنج نفر از همکلاسیهای دوره دبیرستانیم بیسیم چی گردان بودیم . بنده بیسیم چی رابط فرمانده گردان با قرارگاه لشکر بودم و بقیه دوستان همکلاسی رابط فرمانده گردان با گروهانها و نیز فرمانده تیب بودند. بالاخره شب عملیات فرا رسید . ما از مرز شلمچه عبور کرده و بسمت خط مقدم حرکت کردیم. در بین راه و اگر اشتباه نکنم به موازات پتروشیمی عراق و درست روبرو پتروشیمی عراق پشت خاکریزهایی مستقر شدیم گویا مقرر فرماندهی تیپ بود و ما برای آخرین بار توجیه شدیم. پس از این مجددا" بسمت خط مقدم حرکت کردیم در این زمان این شهید بزرگوار هر چند که با بنده دوست نبودند از پشت سر فرکانس بیسیم بنده را تغییر دادند و با شوخی گفتند حالا برگرد درستش کن و به حرکت خود ادامه دادند. ایشان بهمراه دوستش اگر اشتباه نکنم مجید اکبری بود و اگر درست در ذهنم مانده باشد طلبه ورزیده بودند جلوی ما و با سرعت بیشتری درحال حرکت بودند. بالاخره به خط مقدم رسیدیم از آسمان مثل باران گلوله می بارید . پشت اولین خاکریز مسقر شدیم. اگر اشتباه نکنم در جناح راست ما لشکر 25 کربلا و در سمت چپ بجه های اصفهان بودند . نیمه های شب وارد عمل شدیم .در نقطه رهایی بنده با معاون فرمانده گردان جلوی نیرو ها حرکت میکردیم و نیروها پشت سرما بودند . قرار شد از مسیری که این عزیز و شهید والامقام به همراه شهید محیداکبر معبر می زنند ما از میدان مین بگذریم . گردان با ستون یک در حال حرکت بود . در اثر تیر اندازی کور عراقی بعضی از افراد ستون تیر می خوردند و زمین می افتادند بالاخره به سیم خاردارها و میدان مین عراقیها رسیدیم . در این زمان نیروها زمین گیر شدند همه نشستند .چند جنازه زیر سیم خاردارهای عراقی ها افتاده بود درست ابتدای میدان مین فرماندهان شناخته بودند که این جنازه شهید والامقام احدی و اکبری است. ما نتوانستیم از میدان مین عبور کنیم . دستور فرماندهی صادر شد که از جناح دیگر وارد عمل شویم . در این حال از فاصله دور 200 -300 متری مشاهده کردیم که نیروهای زیادی از سمت چپ در حال نزدیک شدن به ما هستند .کل گردان به حالت آماده به شلیک روی زمین دراز کشیدند معاون فرمانده گردان که بنده همراه ایشان بودم چند متری جلوتر و بسمت چپ با سرعت جلو رفتیم نیروهای مقابل رسیدند . حقیقتا" وضع خیلی خیلی خطرناکی بود . معلوم نبود عراقی هستند یا ایرانی و هر لحظه و هر ثانیه احتمال درگیری وجود داشت. تمام انگشتان نیروها روی تیربارها و اسحله ها بود . نیروهای روبرو رسیدند که در چند لحظه با کلمه رمز عملیات بین فرمانده ما و نیروهای روبرو رد و بدل شد .البته آنقدر صدای انفجار انواع و اقسام توپها - خمپاره ها - کاتیوشاها و....... زیاد بود که رد و بدل کردن همین رمز هم بامشکلاتی روبرو بود . فرمانده ما متوجه شدند که ایرانی هستند . بدون اینکه نیروهای ما از حالت شلیک و دراز کش خارج شوند . ابتدا دو فرمانده با هم دست دادند و سپس کل نیرو ها برای عبور به جناح راست هدایت شدند. ضمنا" این نیروهای نیروهای 25 کربلا مازندران بودند که بسیار بچه های شجاع و دلیری بودند. ضمنا" گویا جناز این دو عزیز حدود 10-12 روزی زیر همین خاردارها مانده بودند و بعد از 10-12 توانستند انها را از زیر سیم خارداهای عراقی به عقب انتقال بدهند آنها توسط نیرهای ماهر و آشنا با منطقه عملیاتی . بعد ها شنیدم دوستان شاهد و ناظر گفته بودند که این دو عزیز شهید گویا در حال ایجاد معبر در میدان مین و درست 40-50 متری عراقیها بودند که در همان میدان مین با عراقیها درگیر و بشهادت می رسند و گویا عراقی ها انها را از پشت می زنند. واقعا" خوش بحال این عزیز شهید که با چه روحیه شاد و خندان و شجاع به ملکوت اعلی پیوستند . من که خیلی خلیی خیلی به حال خودم قصه می خورم . البته فردا صبح در اثر تک خیلی سنگین دشمن با صدها تانک و هواپیما و هلی کوپتر و مقاومت بچه ها صحنه های خیلی عجیبی بوجود امد و بالاخره ترکشی هم نصیب بنده شد و جانباز شدم. خیلی دوست دارم آن صحنه ای را که ایشان با بنده شوخی کردند و فرکانس بیسیم بنده را تغییر دادند و بنده هم با خنده می گفتم بچه اذیت نکن و ایشان قاقا می خندیدند و بسرعت رد می شدند را دوبار در خواب ببینم. خداوند هر دوی این شهید عزیز را با ائمه معصومین محشور نماید . انشاالله. ضمنا" ایشان یک کتاب اگر اشتباه نکنم بنام حرمان هور داشتند اگر میشود .آدرس بدهید من این کتاب را بخرم. با تشکر از حوصله حضرتعالی