نونیا پیترزِ انسان‌شناس در مقاله‌ای با نام «بی‌اشتهایِ ریاضت‌کش» می‌گوید بیماری بی‌اشتهایی در چند مرحله بروز می‌کند.

باشگاه خبرنگاران جوان - وقتی بچه بودم، یک روز در تلویزیون خبر مرد خیلی چاقی را دیدم که در خواب سکته کرده بود و مجبور شده بودند او را با جرثقیل از آپارتمان بیرون بکشند. می‌ترسیدم به سرنوشت او دچار شوم. خانم کالفین، معلم کلاس اول، می‌گوید چند روز پیاپی «فقط ناراحت می‌نشستی و به غذایت دست نمی‌زدی». یک هفته قبل‌تر، روز روزۀ غفران را در مدرسه جشن گرفته بودیم و فکرِ نخوردن از همان‌جا به سرم زده بود. اولین بار بود که می‌فهمیدم می‌شود به غذا «نه» گفت.

این تصمیم رنگ ایثار و ازخودگذشتگی به خود گرفت. چند روز بعد به مادرم گفتم سرم آن‌قدر گیج می‌رود که کم مانده بخورم به دیوار. پدرم روزها بیشتر از یک ساعت تلاش می‌کرد تا چیزی بخورم، ولی من گوش نمی‌دادم. پزشکم گفت در یک ماه گذشته وزنم دو کیلو کم شده است. بیمارستان اطفال را توصیه کرد و من را برای مشکل «ناتوانی در غذاخوردن» در بیمارستان پذیرش کردند.

یکی از پزشک‌ها بعد از صحبت با والدینم، که یک سال قبل‌تر طلاق گرفته بودند، نوشته بود «مادرش می‌گوید که پدرش آدم‌های چاق را مسخره می‌کند». پدرم هم گفته منشأ مشکل من مادرم است که «زیادی به غذا حساسیت نشان می‌دهد». روان‌شناس نوشته بود «بیماری او نمودی از آسیب در رابطۀ والدینش است؛ او تلاش می‌کند با رجوع به درونش احساساتی را که به او هجوم می‌آورند هضم کند» ولی درگیر نوعی «خودسرزنشگری» می‌شود.

این توصیفات می‌توانست شامل حال هر کسی بشود، اما دکترها نتیجه گرفتند که من به «نوع نادری از بی‌اشتهاییِ عصبی» مبتلا شده‌ام. روان‌کاوی به نام بروخ در دهۀ ۱۹۶۰ نوشته بود که بی‌اشتهایی عصبی «جست‌وجوی کورکورانۀ هویت و فردیت» است. واژۀ «بی‌اشتهایی» چنان تأثیر نیرومندی بر من داشت که می‌ترسیدم تکرارش کنم.

نونیا پیترزِ انسان‌شناس در مقاله‌ای با نام «بی‌اشتهایِ ریاضت‌کش» می‌گوید این بیماری در چند مرحله بروز می‌کند. اول از همان فرهنگی شروع می‌شود که بسیاری از زنان را به رژیم‌گرفتن ترغیب می‌کند، و بعد، تصمیم به نخوردن جدی و جدی‌تر می‌شود و به مرحله‌ای می‌رسد که انصراف از آن سخت است. پیترز می‌گوید «وقتی کسی ریاضت را انتخاب کرد، رفتارهای مُرتاضانه‌اش انگیزه‌های مرتاضانه به وجود می آورد، نه برعکس».

در دفتر خاطرات کلاس دومم این‌طور نوشته‌ام: «من یه‌جور مریزی گرفته بودم که اسمش بی‌اتشهابیه». پرستار سه مرتبه در روز کنارم می‌نشست و من غذاها را تماشا می‌کردم و جز چند لقمه چیزی نمی‌خوردم. سینیِ غذا را که می‌بردند، پرستار ۴۵ دقیقۀ دیگر مراقبم بود تا بالا نیاورم. آن‌موقع حتی نمی‌دانستم که آدم می‌تواند به‌طور ارادی هم بالا بیاورد.

بعد از دو هفته، یک روز از غذا خوشم آمد و اصلاً نفهمیدم چطور تمامش را خوردم. پرستار گفت که امتیاز گرفته‌ام و می‌توانم پدر و مادرم را ببینم. انگار طلسم شکست. برای آنکه ملاقات‌ها تکرار شوند، هرچه در سینی غذا بود می‌خوردم. بهار آن سال، یکی از روان‌شناس‌ها نوشت که علائم بیماری برطرف شده. او نتیجه گرفت که بی‌اشتهاییِ من «یک روش مقابله‌ای برای تحمل فشارها» بوده است.

کودکان گاهی خشم و احساسِ عجزشان را با غذانخوردن ابراز می‌کنند، یکی از معدود روش‌های اعتراض که برایشان فراهم است. متخصصان به این کودکان می‌گویند که این رفتار آشناست و نام خاصی دارد. بعد این بچه‌ها، دانسته یا ندانسته، رفتارشان را منطبق با همان نام و همان گروهی می‌کنند که گفته می‌شود به آن تعلق دارند، و تدریجاً رفتاری عمدی به عادتی غیرارادی و تثبیت‌شده تبدیل می‌شود.

حالا شک دارم که اصلاً به آن بیماری مبتلا شده باشم. می‌گویند اختلالات روانی ما مهارناپذیرند و اختیار زندگی‌مان را به دست می‌گیرند، ولی من می‌گویم قصه‌هایی که خود ما دربارۀ آن‌ها می‌سازیم، به‌خصوص در اوایل بیماری، ممکن است نقش مهمی در شکل‌گیری آن‌ها داشته باشد. تفاسیر روان‌پزشکی خنثی نیستند: آن‌ها «بینش» ما، یا داستان‌هایی که دربارۀ «خود» می‌سازیم، را تغییر می‌دهند و شناخت ما از ظرفیتمان را دگرگون می‌کنند.

منبع: ترجمان علوم انسانی

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.
آخرین اخبار