باشگاه خبرنگاران جوان - «دلکندن و رفتن» کاری نیست که آدمهای زیادی طرفدارش باشند. بیشترِ ما میل به ماندن داریم. به جایی که نامش را «خانه» گذاشتهایم، احساس تعلق میکنیم و نمیخواهیم از خانواده و دوستان و آشنایان قدیمیمان جدا شویم. شاید به همین دلایل بود که وقتی اندرو، همسرِ جینت کوپرمن، جستارنویس و روزنامهنگار برجستۀ آمریکایی، از او پرسید: «میخواهی برویم کشور دیگری زندگی کنیم؟» جینت برآشفت و با خودش فکر کرد: دوستانم را رها کنم؟ از خانهای پر از کتاب و خرتوپرتهای یک عمر زندگی دل بکنم؟ من آدم جابهجاشدن نیستم».
اما اگر چارهای جز رفتن نباشد چه؟ اگر شرایط آنقدر سخت شود که ماندن دیگر منطقی نباشد چطور؟ شوهر او نگرانِ خیلی چیزها بود: بیثباتی فزایندۀ اجتماعی و سیاسی، افزایش هزینههای درمان و خوراک، ازبینرفتن حمایتهای اجتماعی، افول علم و آموزش و بحران محیط زیست.
جینت ابتدا با فکر مهاجرت مخالف بود، اما کم کم به آن علاقه پیدا کرد. شاید میتوانستند کلبهای دلپذیر در کشوری آرام پیدا کنند و از جنجال آمریکا بگریزند. اما زود مشکلات خودشان را نشان دادند: مشکل اول: «دیر شده». بهتر بود سالها قبل که اوضاع بهتر از این بود، مهاجرت میکردند. مشکل دوم: آیا رفتن از کشور، وقتی اوضاع بحرانی است، یکجور خیانت به شمار نمیآید؟ دوستانشان میگفتند: «فکرش را هم نکنید! باید همینجا بمانیم و جلوی ویرانی کشورمان را بگیریم».
جینت با خود میاندیشید: «دلم میخواهد با آدمهای شاد بگردم، کسانی که صدایشان لحنی شادمانه دارد، گرم و صمیمی لبخند میزنند و حس میکنند که دنیا همان است که باید باشد. کسانی که دوست دارند، با اینکه غریبهایم، با هم بخندیم. اما چنین لحظاتی، در آمریکا روزبهروز نایابتر میشوند.»
مهاجرت ممکن است باعث بحران هویت و سردرگمی شود. اما برای جینت مهم نبود. تصور اینکه فرانسوی یا ایسلندی شود برایش هیجانانگیز بود. میدانست که هرگز نخواهد توانست هویتی کاملاً جدید برای خودش بسازد، ولی عجالتاً ترجیح میداد به جای افتخار به تابعیت آمریکاییاش، پنهانش کند. در عین حال، از این «احساس سرد و خالی از تعصب» خودش نسبت به مکانی که بالغ بر شصت سال در آن زندگی کرده و آموخته و عشق ورزیده بود، عصبانی بود. از خودش میپرسید: «چه چیز آدم را به این همه زنگار وابسته میکند؟»
سنکا میگفت هر کدام از ما در دو اجتماع سکونت دارد: محل تولدمان و آن اجتماعی که «حقیقتاً بزرگ و حقیقتاً جهانی است، اجتماعی که نگاهمان به این گوشه یا آن گوشهاش نیست، و آفتاب مرزهایش را مشخص میکند». ولی اگر مجبور به انتخاب شویم، کدام را باید برگزینیم؟
اوضاع روز به زور بدتر میشود. پس آیا مقاومت مأموریتی بیحاصل است؟ جینت مینویسد: «ما از سیاست مأیوسیم، ولی من احساس تلخ و شیرین ناامیدی مدام از گذر زمان را هم دارم. شاید خرابیها دردناکتر از میزان تحملم شدهاند، و به همین دلیل است که نقشۀ شروعی تازه در جایی دیگر را در سر دارم. آیا طاقت دارم بمانم و ببینم دوستانم مریض میشوند و میمیرند، مکانهای محبوبم بسته یا خراب میشوند، و دلخوشیهای سابق همه از بین میروند؟ شاید تحمل این فقدانها در سرزمینهای دور آسانتر خواهد بود.» ولی در نهایت «میخواهم بمانم، احتمالاً میمانم»
منبع: ترجمان علوم انسانی