بادیگارد بودن برای مجتبی فقط یک شغل نبود؛ میراثی بود از پدری که عمرش را وقف محافظت از شخصیت‌های نظام کرده است.

باشگاه خبرنگاران جوان - بادیگارد بودن برای مجتبی فقط یک شغل نبود؛ میراثی بود از پدری که عمرش را وقف محافظت کرده است. مادر مجتبی که سال‌ها با دل‌شوره زندگی کرده، با انتخاب پسرش مخالف بود، اما در نهایت دل به تصمیمش داد. مجتبی راه پدر را ادامه داد؛ بادیگارد شد و جانش را گذاشت. تا روزی که در کنار شهید طهرانچی، به شهادت رسید. این گزارش، روایت مردی است که «محافظت» را نه شغل که عشق می‌دانست.

۱۰ سال از ازدواجش می‌گذشت ولی بچه‌دار نشده بودند. تصمیم گرفتند یکی از بچه‌های بهزیستی را به فرزندی قبول کنند. سه سال در نوبت بودند. تا اینکه عید امسال قرار شد بهزیستی سرپرستی پسربچه دوساله‌ای را به مجتبی و همسرش بدهد. باذوق اتاق بچه را آماده کردند. همه وسایلی که به درد پسر دوساله می‌خورد را در اتاق چیدند ولی مجتبی همه‌اش می‌گفت: به نظرم این اتاق یک چیزی کم دارد. روزی که برای انتخاب بچه به بهزیستی رفتند، کارشناس‌ها گفتند: بررسی کردیم شما صلاحیت پذیرش نوزاد دوقلو را دارید.

مجتبی فقط سه ماه پدری کرد

سرپرستی دو نوزاد دختر و پسر را به مجتبی و همسرش دادند که شدند نور چشم مجتبی. اسمشان را فاطمه و علی گذاشتند. مجتبی با گریه به مادرش زنگ زد و گفت: مامان نمی‌خواهی نوه‌هات رو ببینی؟ مادر با تعجب پرسید؟ نوه‌هام؟! مجتبی گفت: بله. به من نوزاد دوقلو دادند، دختر و پسر. مجتبی انگار یادش بیفتد که همیشه به نظرش اتاق بچه چیزی کم داشت، یک‌دفعه گفت: حالا فهمیدم این اتاق چی کم دارد، تخت دخترم را.

مادر مجتبی رضیئی به اینجا که می‌رسد، نمی‌تواند طاقت بیاورد. بغض می‌کند، اشک‌هایش صورتش را خیس می‌کند و می‌گوید: فاطمه و علی سه ماهشون بود که مجتبی پدرشان شد. ولی سه ماه بیشتر طعم پدر شدن را نچشید و رفت.

بادیگارد؛ میراث‌پدری

مجتبی رضیئی، محافظ شهید محمدمهدی طهرانچی بود که در ۲۳ خردادماه هنگام اصابت موشک اسرائیل به منزل شهید طهرانچی به شهادت رسید. مهمان‌خانه پدری شهید مجتبی رضیئی شده‌ایم تا داستان زندگی پسرش را بشنویم. امرالله رضیئی، پدر شهید از بدو تأسیس سپاه، جانش را کف دست گرفته تا از شخصیت‌های انقلاب محافظت کند. حتی وقتی بازنشسته شد باز هم درخواست کردند به کار برگردد؛ این بار برای محافظت از دانشمندان هسته‌ای. بعد از ترور شهید علی‌محمدی، به دستور مقام معظم رهبری برای دانشمندان هسته‌ای هم تیم حفاظت گذاشته شد و حاج‌آقا به‌عنوان سرتیم حفاظت یکی از دانشمندان مشغول به کار شد. پدر شهید می‌گوید: «دانشمندی که ما مسئول حفاظتش بودیم، قائم‌مقام سازمان بود. هم‌زمان در دانشگاه هم تدریس می‌کرد. همه کلاس‌هایش را تجمیع کرده بود از صبح تا عصر. هر روز از ۶ صبح تا ۱۲ شب‌کار می‌کرد. ساعت ۱۲ به‌زور سیستمش را خاموش می‌کردم تا به خانه برگردد. آن‌قدر آدم خالص و با صفایی بود که واقعاً در زندگی‌ام تأثیر گذاشت.»

همزمان با فیلم بادیگارد من همان مشکلات را داشتم

وقتی از کارش می‌گوید یاد فیلم بادیگارد می‌افتم. حاج‌آقا می‌گوید: «دقیقاً زمانی که فیلم بادیگارد پخش می‌شد من همان مشکلات را داشتم. آن زمان سرتیم حفاظت یک دانشمند هسته‌ای بودم که همسرش با بودن من مخالف بود و نمی‌خواست محافظ داشته باشد.»

اشک مادر و بوسه پسر

حرف‌های پدر که به سختی‌های شغلش می‌رسد، از مادر شهید می‌پرسم با وجود این مشکلات و خطر‌های شغل همسرتان چطور اجازه دادید پسرتان هم شغل پدرش را ادامه دهد؟ کبری احمدی می‌گوید: من راضی نبودم. آن‌قدر آقا مجتبی اصرار کرد قبول نمی‌کردم. دست آخر به پایم افتاد و پاهایم را بوسید. دلم طاقت نیاورد بیشتر مخالفت کنم و راضی شدم. پسر اولم بود و با همه بچه‌هایم فرق داشت. حتی وقتی پاراگلایدر می‌رفت، همیشه استرس داشتم که خدای‌نکرده اتفاقی برایش بیفتد.

مامان، گروه خونیم با علی یکیه!

مادر مجتبی هر چه بیشتر از پسرش می‌گوید، بیشتر به میزان وابستگی‌اش پی می‌بریم. به داستان نوه‌هایش که می‌رسد، می‌گوید: «نزدیک عید بود که سرپرستی علی و فاطمه را به مجتبی دادند. مجتبی از خوشحالی در پوستش نمی‌گنجید. همیشه می‌گفت: اینها هدیه خدا به من هستند. مدام قربان‌صدقه بچه‌ها می‌رفت. یک‌بار مجتبی باذوق به من زنگ زد و گفت: مامان یک چیزی بگم؟ گفتم: بگو. گفت: گروه خونی علی با من یکی شده، گروه خونی فاطمه با شهرزاد.» نمی‌دانم این جمله‌ها را حاج‌خانم چند بار پیش خودش تکرار کرده و چقدر برای بقیه تعریف کرده است. فقط می‌دانم وقتی از نوه‌هایش صحبت می‌کند، هنوز به ذوق پدر شدن آقا مجتبی لبخند روی لب‌هایش می‌نشیند.

پدری که بابا گفتن فرزندانش را نشنید

داستان پدر شدن آقا مجتبی را تعریف می‌کند و یکی‌یکی خاطراتش را مرور می‌کند. از عشق پسرش به فاطمه می‌گوید: روز قبل از شهادتش، مجتبی به من تصویری زنگ زد. دیدم فاطمه را با کالسکه برده بیرون. گفت: مامان با فاطمه آمدم پیاده‌روی. گفتم: مجتبی نکند بین بچه‌ها فرق بگذاری؟ گفت مامان من که فرق نمی‌گذارم ولی این دختره باید یک فرقی بینشان باشد. یک‌دفعه لب‌های خندان مادر جمع می‌شود و اشکش سرازیر می‌شود. با گریه می‌گوید: الهی بمیرم. مجتبی ۳ ماه بیشتر طعم پدر شدن را نچشید. حتی بابا گفتن فاطمه را هم ندید و شهید شد.

همه تماس گرفتند جز مجتبی

داستان که به شهادت مجتبی می‌رسد، می‌خواهم از شب شهادت پسرش برایمان بگوید. حاج‌خانم با بغض می‌گوید: «پنجشنبه ۲۳ خرداد بود. آن شب اصلاً شیفت مجتبی نبود. دکتر طهرانچی، چون خادم امام رضا (ع) بودند، صبح جمعه بلیت مشهد داشتند. مجتبی شب با همسرش خداحافظی کرد و گفت: من الان می‌روم. اگر صبح بروم شما و بچه‌ها اذیت می‌شوید. دو بار تا آسانسور رفته بود و برگشته بود. بچه‌ها را بوسیده و رفته بود. آن شب ما خواب بودیم. منزل آقای عباسی را که زدند از صدای انفجار از خواب پریدیم. از پنجره دیدیم که دود غلیظی بلند شده است. بلافاصله صدای دو انفجار دیگر هم آمد. نماز صبحم را باعجله خواندم. تلفنمان شروع کرد به زنگ‌زدن. همه تماس می‌گرفتن تا از سلامتی‌مان مطمئن شوند. همه زنگ زدند به جز مجتبی.» حاج‌خانم گریه‌اش می‌گیرد و می‌گوید: یک‌لحظه دلم گرفت. به خودم گفتم همه نگران ما شدند جز مجتبی. خودم تماس گرفتم در دسترس نبود. با خودم گفتم: شاید به‌خاطر این شرایط گوشی‌هایشان را از دسترس خارج کردند. دوباره یادم افتاد که اگر گوشی‌اش هم از دسترس خارج می‌کردند، تحت هر شرایطی خودش را به ما می‌رساند تا ببیند ما سالم هستیم یا نه. مادرخانمش هم زنگ زد و گفت: از آقا مجتبی خبر دارید؟ گوشی‌اش در دسترس نیست و نگرانی ما بیشتر شد. به حاج‌آقا گفتم: بیا برویم ببینیم برای مجتبی اتفاقی نیفتاده باشد؟

سینه‌خیز رفتم تا به مجتبی برسم

راه افتادیم به سمت میدان کتاب. یک ربع به ۵ صبح به میدان کتاب رسیدیم. نزدیک که شدیم، حاج آقا ساختمان را که دید، فرمان را رها کرد. دستهایش را به سرش کوبید و گفت: یا حسین. برگشتم و دیدم که ساختمان موشک خورده است.» حاج خانم طاقتش طاق می‌شود. حتی تعریف کردن آن لحظات برایش سخت است. به شدت گریه می‌کند. خودش را روی زمین می‌کشد و نشان می‌دهد که آن شب با چه وضعیتی خودش را به ساختمانی که جگرگوشه‌اش در آن به شهادت رسید، رسانده است. از گریه به هق هق می‌افتد و می‌گوید: «من زانوهایم پروتز دارد. آن شب خودم را روی زمین می‌کشاندم. بلندم می‌کردند دوباره به زمین می‌افتادم. راه طولانی نبود. چهار دست و پا می‌رفتم. سینه‌خیز می‌رفتم تا خودم را به ساختمان رساندم. الهی هیچ مادری چنین لحظه‌ای را نبیند. آنجا چندین جرثقیل و ماشین آتش نشانی بود. پسرم قبل از ما آنجا رسیده بود. یک پای قطع شده پیدا کرده بود، فکر کرد پای مجتبی است. بعد پیکر مجتبی پیدا شد و معلوم شد آن پای مجتبی نیست. اولین شهیدی که از ساختمان در آمد، مجتبی بود می‌دانست که مادرش نمی‌تواند چشم به راهش بماند. بچه‌ام فقط ۳ ماه پدری کرد. حتی نشد که فاطمه بابا صدایش کند.»

خواب همسر شهید طهرانچی

چند دقیقه فقط به گریه می‌گذرد. کمی که آرام می‌شود می‌گوید: من پسرم را می‌شناسم. اگر دکتر طهرانچی شهید می‌شد و او زنده می‌ماند از غصه دق می‌کرد. بعد از شهادت پسرم از زبان دختر دکتر طهرانچی خوابی را شنیدم که کمی آرامم کرد. خانم دکتر در خواب سردار سلیمانی را دیده بود که ۶ تربت امام حسین (ع) را به او هدیه داده و گفته است: ۲ تا از این تربت‌ها مال خودت و همسرت است و ۴ تای دیگر برای محافظان دکتر. خانم دکتر به دخترانش گفته بود: من و پدرتان با هم شهید می‌شویم ولی نمی‌دانم چه زمانی. آن شب ۵ محافظ آنجا بودند. یکی از محافظ‌ها پشت گاوصندوق خوابیده بود. وقتی موشک اصابت کرد، گاوصندوق طوری رویش افتاده که زیر آوار زنده ماند.»

از تهیه جهیزیه و سیسمونی تا جمع کردن هزینه عمل کودک بی‌بضاعت

وقتی مادر مجتبی خبر شهادت پسرش را شنید، شوکه شد و نمی‌توانست گریه کند. پیکر را که آوردند به مادرش گفتند سمت ترکش خورده است. آنجا بود که بعد چند ساعت بالاخره بغضش ترکید و دلتنگ قلب مهربان پسرش شد. امکان نداشت مجتبی از مشکل کسی با خبر شود و بی‌تفاوت باشد. نمونه‌اش بچه سرایدار ساختمانشان بود. یک روز که به خانه‌شان آمده بود مادر بچه گفت: بچه‌ام شب تا صبح نمی‌خوابد. لبش کبود می‌شود. قلبش سوراخ است ولی هزینه عمل را نمی‌توانیم بدهیم. حاج خانم زنگ زد و گفت: مجتبی می‌توانی یک کاری بکنی که این بچه را عمل کنند؟ گفت: مامان مگه می‌شود شما کاری بخواهید و من انجام ندهم؟ از صبح فردایش افتاد دنبال کار‌های عمل بچه. هزینه عمل را با کمک دوستانش جمع کرد. وقتی برای بیمارستان رفتند، همزمان شد با دستور شهید رئیسی برای اینکه بچه‌های زیر ۷ سال رایگان عمل شوند. عمل که تمام شد تمام پول را به حساب پدر بچه ریخت تا بچه را تقویت کنند. همیشه در کار خیر پیشقدم بود. برای تهیه جهیزیه، سیسمونی و هزینه درمان همیشه کمک می‌کرد. با رفتن مجتبی فقط علی و فاطمه یتیم نشدند، تمام بچه‌هایی که مجتبی برایشان پدری کرده بود، بی‌پدر شدند.

منبع: فارس

اخبار پیشنهادی
تبادل نظر
آدرس ایمیل خود را با فرمت مناسب وارد نمایید.